دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

حافظ

بابا امروز حافظ بزرگ و سنگینی رو که بهش هدیه داده بودند از روی کمد آورد و به من نشون داد. نسخه بسیار نفیسی از حافظ، خوشنویس شده و مهذَب و با مینیاتورهای زیبا. همینطور که ورق میزدم، همونجا در حضور بابا تصمیم گرفتم فالی بگیرم به نیت این دیدار دوباره و این بودن در خونه ایکه با تمام وجود بهش احساس تعلق میکنم. فالی که اومد، هردومون رو شگفت زده کرد...

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند (ساعت 4 صبح رسیدم!)
واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

بي خود از شعشعه پرتو ذاتم كردند
 باده از جام تجلي صفاتم دادند

چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
 آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند

بعد از اين روي من و آيينه وصف جمال
 كه درآنجا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر كامروا گشتم و خوشدل چه عجب
 مستحق بودم و اينها به زكاتم دادند

هاتف آنروز به من مژده اين دولت داد
 كه بدان جورو جفا صبرو ثباتم دادند

 اينهمه شهد و شكر كز سخنم ميريزد
 اجر صبريست كز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخيزان بود
 كه زبند غم ايام نجاتم دادند

رسیدن

اشکهای مادرم. شوق و ذوق و خنده و چشمهای درخشان خواهرانم و آغوش گرم و بوسه های پدرم. چهار ساعت در فرودگاه امام مانده بودند تا من برسم. برسم و در همهمه و ازدحام جمعیت سه پرواز باهم رسیده، که بارهایشان هم قاطی شده بود، دو ساعت و نیم دیگر منتظرشان بگذارم تا خاطره شبی که همه اش را در فرودگاه گذراندند برایشان و برایم جاودانه شوند. بازگشتن از دیار نظم و قانون و فاصله ها، به دیار شلوغی و بی نظمی و عشقِ بی نهایت، برایم باشکوه بود…

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۷

فرودگاه - پنج

حدود یکساعت و چهل و پنج دقیقه از زمان پرواز هواپیمای ایران ایر به سمت تهران گذشته و ما همچنان داخل هواپیما و بلاتکلیف هستیم. ظاهرا نقص فنی دلیل تاخیره و هیچ اطلاعی هم از اینکه این نقص کی رفع میشه به مسافرها داده نشده. با آقای رضا کیانیان همسفر هستم که اونهم حسابی از تاخیر طولانی مدت کلافه شده. مسافرایی که مبدا سفرشون لندنه مشکل چندانی ندارند اما برای من و کسانی مثل من که حدود 15 ساعته که در سفریم، این تاخیر حسابی اذیت کننده س...

فرودگاه -چهار

بعد از حدود سه ساعت تاخیر، ساعت دو و بیست دقیقه پیاده شدیم از هواپیمای British Airways

جالب اینجا بود که علیرغم اینکه دیر راه افتادیم، اما همون ساعت 11.5 ضبح بوقت لندن رسیدیم. اما اجازه فرود رو بدلیل تاخیر پروازهای قبلی تا ساعت 12:05 بهمون ندادند و همینطور روی فرودگاه میچرخیدیم! وقتی هم که با ایران ایر رسیدم لندن پارسال، همین اتفاق افتاد و میشد دید از روی نقشه GPS کابینمون که دارم دور خودمون میچرخیم. اما اون روز کسی توضیحی واسه مسافرا نداد. امروز اما مرتب توضیح بود و معذرت خواهی. اما از اون جالتر اینکه از ساعت 12:05 که فرود اومدیم تا 14:20 توی ترافیک هواپیماها بودیم که میخواستد مسافراشون رو پیاده کنند! هوای بد لندن باعث شده بود همه چیز چند ساعتی به تاخیر بیفته. من که شانس خوبی آوردم چون پرواز بعدیم ساعت پنج ه و تمام مدت انتظار توی ترافیک (!) رو خواب بودم.

الان از فرودگاه لندن آنلاین شدم و جال اینه که پولِ زور هم به کسی ندادم. لپ تاپ رو باز کردم و دیدم که اینترنت وایرلس هست و بسم اله. تا یک ساعت دیگه هم انشاءاله Heathrow رو ترک میکنیم... یادم باشه توی پست بعدی در مورد همسایه ام توی پرواز قبلی بنویسم...

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۷

از فرودگاه-سه

پرواز اولمون تاخیر داره. میگن که تمیز کردن هواپیما طول کشیده. معلوم نیست این هواپیما از کجا اومده و مسافرا باش چیکار کردن که این بندگان خدا چند ساعته دارن تمیزش میکنن! قرار بود یازده و ربع راه بیفتیم (یعنی سه دقیقه دیگه) اما هنوز سوار هم نشدیم! فکر کنم تا نیمه شب هم راه نفتیم!

از فرودگاه- دو

همین الان از بلندگوی فرودگاه تورانتو، با زبان شیرین فارسی یکی از مسافرین رو به دفتر اطلاعات پرواز فراخوندند. برام خیلی جالب بود! اینجا جز انگلیسی و فرانسه هرگز اعلانی بزبان دیگه نشنیده بودم! البته خیلی از مسافران بخش بین الملل ایرانی هستند و اغلب هم مسافر KLM

از فرودگاه

از اونجاییکه در ممالک غربی هر آرزویی با پرداخت مبلغ متناسبی ممکن میشه، ارتباط اینترنتی هم در فرودگاه با پرداخت پولِ زور به شرکت Bell Canada ممکن شد. تا ساعاتی دیگر مسافرت بیست ساعته من شروع میشه و روز دوشنبه در تهران خواهم بود. استرس غیر طبیعی روزهای اخیرم، که دیشب تقریبا نگذاشت بخوابم، از ساعاتی پیش به آرامشی عمیق تبدیل شده و الان به تنها چیزی که فکر میکنم، لذت دیدار دوباره عزیزترین عزیزانمه...

جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۷

کاش راهی بود،
 برای دیدن آنچه در اعماق دل داری.

کاش چشمی بود
برای دیدن آنچه در پس نگاهت
پنهان داری

کاش دستی بود
 برای لمس گرمای دستانی که
ازمن دور میداری

کاش بختی بود
 برای شنیدن آنچه با لبخند
 ناگفته میگذاری

و کاش مرا جراتی بود
 
برای گفتن آنچه در دل
 
از عشق تو ساخته ام و تو
 
نمیخواهی...

سه‌شنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۷

اول. رفتن ایران که تا مدتی پیش برام فوق العاده هیجان انگیز بود، الان استرس زا شده. اینکه از حالا دارم فکر میکنم که چقدر کوتاه اونجا خواهم بود و چقدر زود روزها تموم میشه و زمان برگشتن خواهد رسید. خنده داره نه ؟ اونبار که بلیطم کنسل شد، دوست عزیزی چند روز بعد میگفت " فکرش رو بکن! اگه رفته بودی که الان یک هفته ش گذشته بود! . من اونروز لبخندی زدم اما الان، حتی قبل از رفتنم دارم فکر میکنم که برگشتن چقدر سخت خواهد بود.

دوم. کارهای سخت زیادی توی دنیا هست که من نمیتونم درست انجامش بدم. یکیش هم سوغاتی خریدنه. پریروز با همراهی یکی از دوستان خوب هموطن و همشهری و همسرشون رفته بودم بازاری در تورانتو که جنسهای مرغوبی با قیمتهای مناسب داشت. دیروز هم با راهنمایی همون عزیز و اینبار با همراهی یک دوست کانادایی، بازاری رو در میسیساگا گشتم. زیاد هم خرید کردم اما همه ش فکر میکنم که آیا خواهرم از این خوشش میاد؟ پدرم این رو می پسنده؟ این یکی برای دوستم مناسبه و ... کم کم هم باید به فکر بستن ساک و جادادن وسایل باشم. حال عجیبیه. خیلی عجیب...

سوم. هفته پیش به دعوت دوست نازنینی، سفری به ونکوور داشتم. شهر بسیار زیبایی در غرب کانادا که تا تورانتو حدود پنج ساعت (با هواپیما) فاصله س. سه ساعت هم با ما تفاوت زمانی دارند. ترکیب کوه و اقیانوس و جنگل در ونکوور مناظر فوق العاده زیبایی ایجاد کرده. هوای ونکوور مرطوب و شبیه شمال ایرانه و بهمین دلیل هم کوهها پوشیده از درختان هستند. مجاورت شهر با اقیانوس و خلیجهایی که از امتداد یافتن اقیانوس در شهر ایجاد شده، همه و همه مناظر زیبایی رو ایجاد کرده که در مرکز کانادا پیدا نمیشه. گرچه بدلایلی مجبور شدم بسیار زودتر از نقشه قبلی ونکوور رو ترک کنم، اما در همون دوروزی که فرصت دیدن شهر رو داشتم، از اونهمه زیبایی و تنوع لذت بردم.

منظره شمال ونکور از ساحل Stanly Park

ساختمان ایستگاه sea bus

غروب زیبای خورشید در افق اقیانوس

پل Lion's Gate یکی از دو پل متصل کننده ونکوور و شمال ونکوور

چهارم. امروز رادیوی CBC با دو عراقی صحبت میکرد که با آغاز جنگ در عراق و سخت شدن شرایط زندگی در این کشور، به کانادا اومده بودند و در ونکوور مستقر شده بودند. کلا مصاحبه بسیار جالبی بود اما شیفتگی این دو پزشک عراقی از مسائلی مثل نظافت و نظم شهر، زیبایی طبیعت و مناظر و نوع رفتار مردم با اونها (علیرغم ظاهری که نشون میداده کانادایی نیستند) برام جالب بود. خیلی صادقانه صحبت میکردند و بدون هیچ سیاستی میگفتند که در چه شرایطی زندگی میکردن و چقدر محیط جدید براشون متفاوته.