دوشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۶

تو را دوست مي دارم


تو را به جاي همه زناني
كه نشناخته ام دوست مي دارم
تو را به جاي همه روزگاراني
كه نمي زيسته ام دوست مي دارم
براي خاطر عطر گستره ي بي كران
و براي خاطر عطر نان گرم
براي خاطر برفي كه آب مي شود
براي خاطر نخستين گل
براي خاطر جانوران پاكي كه
آدمي نمي رماندشان
تورا براي خاطر دوست داشتن
دوست مي دارم
تو را به جاي همه زناني كه
دوست نمي دارم دوست مي دارم.
جز تو، كه مرا منعكس تواند كرد؟
من خود خويشتن را بس اندك مي بينم.
بي تو جز گستره يي بي كرانه نمي بينم
ميان گذشته و امروز
از جدار آينه‌ي خويش گذشتن نتوانستم
مي بايست تا زند‌گي را لغت به لغت فرا گيرم
راست از آن گونه كه لغت به لغت از يادش مي برند.
تو را دوست مي دارم
براي خاطر فرزانه‌گي ات
كه از آن من نيست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چيزها كه
به جز وهمي نيست دوست مي دارم
براي خاطر اين قلب جاوداني
كه بازش نمي دارند
تو مي پنداري كه شكي
حال آنكه به جز دليل نيستي
تو همان آفتاب بزرگي كه در سر من بالا مي رود
بدان هنگام كه از خويشتن در اطمينانم.

Paul Éluard (1895-1952)
ترجمه احمد شاملو


پنجشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۶

زمستان است


سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است
كسي سر بر نيارد كرد
پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند
كه ره تاريك و لغزان است
وگر دست محبت سوي كسي يازي
به اكراه آورد دست از بغل بيرون
كه سرما سخت سوزان است
نفس، كز گرمگاه سينه مي آيد برون
ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
...
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت
پشت در چون موج مي لرزد
تگرگي نيست ، مرگي نيست
صدايي گر شنيدي ، صحبت سرما و دندان است
...

سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان
دستها پنهان نفسها ابر
دلها خسته و غمگين
درختان اسكلتهاي بلور آجين
زمين دلمرده سقف آسمان كوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است...

هوا از در 24 ساعت گذشته با بارش برف که از غروب دیروز شروع شد حدود 20 درجه سرد شده. الان که میومدم خونه هوا 12- درجه بود با برف و باد شدید (هوا 9- درجه س امابواسطه باد 12- احساس میشه). جدا همه سرها در گریبان بود و دستها پنهان و نفسها ابر. باید میدیدین که یهو چطور این برف و سرما پوششها رو عوض کرد و صحن دانشگاه رو خلوت و کوچه و خیابون رو سوت و کور...

چهارشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۶

جنایت فجیع

ماجرای سه دختری که در جاده روستای شترک برای مصون ماندن از نیت شیطانی راننده حیوان صفت خود را به بیرون پرتاب کردند و تنها یکیشان جان بدر بردند، چند روز است از ذهنم بیرون نمیرود. تراژدی بسیار بزرگی است و طبق معمول پشت هزار مصیبت دیگر یا موضوعات بی اهمیت اما برجسته شده وطنم پنهان می ماند.

خیلی منزجرم، خیلی خشمگینم، خیلی ناراحتم...

B, J and N

اول. J دانشجوی سال آخر رشته " آموزش زبان انگلیسی" در یه کالج در کاناداس و 25 سال داره. برای اینکه بتونه هزینه ترمی 5000 دلار شهریه دانشگاه رو بده و علاوه براین خرج 400دلاری اتاقی که اجاره کرده رو دربیاره، حدود سه ساله که توی یه فروشگاه بزرگ عصرها از 3 تا 11 شب کار جابجا کر دن اجناس و چیدنشون توی قفسه رو بر عهده داره. کاری که در همون 6 ماه اول J رو از 225 پوند به 180 پوند رسونده و وقتی میرسه خونه حدودای 11.5 قیافه ش کاملا ترسناکه. مدتی پیش روساش بهش مژده دادن که بعلت استمرارش در این شغل بهش ترفیع میدن و از اول سپتامبر علاوه بر اینکه بازنشستگی خواهد داشت موارد پوشش بیمه و دستمزد ساعتیش رو افزایش میدن و شاید از اینها مهمتر، 10 درصد از زمان کاریش رو به کار دفتری اختصاص خواهند داد. J سر از پا نمیشناسه و هم خونه ایهاش رو یه شب به نوشیدنی دعوت میکنه. مدتی بعد دردی که گاه گاه کمرش رو در روزهایی که کار سخت میشد اذیت میکرد، مزمن میشه و حتی توی خواب هم راحتش نمیذاره. بالاخره با ستفاده از فرصتی میره دکتر و پس از آزمایشهای زیاد بهش میگن باید عمل بشه. چون بیمه هستش از جانب شرکت هزینه ای داره اما پزشکش وقتی باهاش صحبت میکنه و میفهمه شغلش چیه میگه دیگه نمیتونی این کار رو ادامه بدی و ...

J الان داره دنبال کار میگرده.

دوم. B یه مادر تنهاس (single mom) و 30 سالشه . 17 سالگی ازدواج کرده و بچه دار شده و همسر مهربونش بعد یکسال بدون هیچگونه پشتیبانی مالی تنهاش گذاشته. پسر B الان 13 سال داره. B دانشجوی سال آخر پرستاری در همون کالجه و برای اینکه شهریه سنگین دانشگاه و هزینه تحصیل و زندگی خودش و فرزد 13 ساله ش رو دربیاره، آخر هفته ها گاهی 24 و گاهی 36 ساعت (در طول دوشبانه روزیا 48 ساعت) کار میکنه. کارش نگهداری از تعدادی آقا و خانوم ساکن یک خانه سالمندانه. از ابتدای این ترم برای کارآموزی باید به یک بیمارستان در شهر مجاور بره و از اونجاییکه سیستم حمل و نقل اینجا خیلی سحر خیز نیست معمولا باید تاکسی بگیره و هزینه سنگینی بده. کار بجایی میرسه که تصمیم میگیره ماشین دست دومی بخره. با مادر محترم که در یک ویلای هزار متری زندگی میکنه و سه تا ماشین داره تماس میگیره و ازش تقاضای راهنمایی (شما بخونید تقاضای کمک) میکنه. مادر محترم که ظاهرا هنوز ماجرای ازدواج دخترش رو بدون موافقت با ایشون فراموش نکرده، به هردلیل خیلی خونسرد راهنماییش میکنه که تا جایی که یادمه، دانشگاهتون براتون تسهیلاتی قائل میشه چون دخترخاله ت هم همینطور ماشین خرید!! B باید برای بار چندم تقاضای پشتیبانی مالی بکنه که معمولا چون کار میکنه بهش تعلق نمیگیره...

سوم. N دانشجوی بهترین دانشگاه ایرانه. پدر و مادر گرامی حدودا هفتصد هزار تومان در سال 1374 خرج کردن که N برای کنکور آماده بشه و خلاصه N در دانشگاه پذیرفته میشه. از اونجایی که پدر و مادر N در تهران نیستند N به خوابگاه میاد. بعد از مدتی به بابا و مامان شکایت میکه که من خونه میخوام و اینجا نمیتونم بمونم. بابا و مامان هم که تصمیم گرفتن فرزندشون مرد بشه، امتناع میکنند. اما N راهش رو بلده. با یه کلک بهشون میفهمونه که اگه این کار رو نکنند در اثر مجالست با دوستان خوابگاه ممکنه سیگاری بشه !! همین خبر پدر و مادر رو در همون هفته به تهران میکشونه. N شش سال بعد، در حالیکه سیگار رو با سیگار روشن میکنه لیسانسش رو میگیره در حالی که در کنار خونه اش که تقریبا جر درس خوندن ، هر اتفاقی توش میفته، ماشین هم داره. چون پدرش رو در انتهای سال اول با یک کارنامه ... مجاب میکنه براش ماشین بخره.

J، B و N هرسه بعد از فارغ التحصیلی با کوله باری تجربه و در حالیکه حسابی آبدیده شدند وارد اجتماع میشن (یا به فعالیت و کارشون در اجتماع ادامه میدند) و به رشد و بالندگی کشورشون کمک میکنند...

دوشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۶

مدار صفر درجه

خداوند روز اول، «آفتاب» را آفريد.

خداوند روز دوم، «دريا» را آفريد.

خداوند روز سوم، «صدا» را آفريد.

خداوند روز چهارم، «رنگ‌ها» را آفريد.

خداوند روز پنجم، «حيوانات» را آفريد.

خداوند روز ششم، «انسان» را آفريد.

و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده است

پس تو را براي من آفريد
.

چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۶

ایران من...

خیلی جالبه! شایدم خنده داره. خودم به فرهنگمون، به کشورمون، به نحوه زندگی و عادات و تعارفات و سنتها و باورهامون هزارتا انتقاد دارم. اما وقتی کسی در مورد مردمان کشورم حرف میزنه اگر ذره ای از واقعیت اونورتر بره چنان آتیش میگیرم که نگو و نپرس...

امروز وقتی یکی از دوستان گفت که شنیده تو ایران و افغانستان مردم دوست ندارند دختراشون تحصیل کنن، حسابی قاطی کردم...