سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

اول. روز یکشنبه یه مهمونی دعوت بودم. مهمونی تورانتو بود و من برای اینکه اسیر سیستم کند حمل و نقل اینجا نشم و راحت و بی دردسر برسم، یه ماشین کرایه کرده بودم. (کاری که واسه امتحان IELTS هم انجام دادم.) خلاصه ماشین رو از جمعه عصر داشتم و خوب روز شنبه هم کلی باهاش کار انجام دادم. از شنبه شب بارش برف آغاز شد و روز یکشنبه از صبح زود شدید ترین کولاک ( blizzard یا snowstorm ) ده سال اخیر کانادا کل استان ما و شرق کانادا رو فرا گرفت. تمام روز خونه بودم و ضمن اینکه به شانس خودم لعنت میفرستادم، مبهوت این اتفاق عجیب بودم. برف که بشدت می بارید، پودری بود و می نشست. اما جالبتر از اون این بود که باد شدیدی که میومد برفهای نشسته رو بلند میکرد و صحنه هایی رو بوجود میآورد که تابحال ندیده بودم. حدود ساعت 12 حس کردم که ماشین (که دم در بود و زیر برف) داره کامل پوشیده میشه. شاید اگه بادی نبود و همون برف خالی میبارید اینقدر نمیشد، اما باد هم برف رو میآورد و ماشین هم مانعی بود و برف بیشتری رو خصوصا اون سمتش که به باد بود جمع میکرد. مجبور شدم برم و ماشین رو از زیر برف در بیارم و دم پارکینگ رو هم بروبم. حدود ساعت دو همون آش بود و همون کاسه !! هوا تمام طول روز تاریک بود و همه چراغها روشن. حدود ساعت دو بعد از برف روبی بار دوم، تصمیم گرفتم ماشین رو بردارم و برم ببینم وضع خیابونهای اصلی چجوریه. امیدوار بودم که خیابونهای اصلی بهتر باشه. اما اشتباه میکردم. خبری نبود و برف و باد بشدت دید رو کم میکرد و خیابونها هم لغزنده... . دیگه برگشتم و از میزبان طی تماسی عذرخواهی کردم و البته اونها هم نگران بودند که من چجوری توی این هوا میخوام این راه رو برم...

روز یکشنبه حدود هزار و ششصد تصادف در استان آنتریو گزارش شد و اغلب پرواز های فرودگاه تورانتو هم لغو شد یا با تاخیر زیاد انجام شد.

اما از همه جالبتر این بود که دوشنبه صبح هوا آفتابی بود و انگار نه انگار که روز قبلش حدود بیست ساعت تموم برف اومده و کلا ما روشنایی ندیدیم. هوا از حدود 18- درجه روز یکشنبه به حدود 7- رسیده بود و خلاصه گل و بلبل! به قول مامانم فقط میخواسته تو یکشنبه رو بشینی تو خونه و فکر بیرون رفتن رو نکنی!!

دوم. روز شنبه قبل از حادثه رفته بودم سلمونی. سلمونی که از ابتدای اومدنم به کانادا میرم مال به خانم السالوادوریه به اسم Bianca. خانم میانسال بسیار خونگرم و شادیه که روحیات شرقیش از همون دیدار اول باعث شد که کلی با هم صحبت کنیم. البته اینجا معمولا همه سر صحبت رو باز میکنند اما موضوعات مورد صحبت همیشه محدود به هوا و تعطیلاته و برنامه های آخر هفته و ... . اما خوب، با یه مهاجر که آدم صحبت میکنه اونم از یه کشور جهان سومی، همه چیز فرق میکنه.

بگذریم. این شنبه که رفتم بعد از سلام و احوالپرسی های گرم همیشگیش گفت یادته یه خانوم ایرانی شنبه ها میومد کمکم میکرد، گفتم آره. یه بارم دیده بودمش. گفت رفته تورانتو سالن زده. با چه ذوقی هم میگفت. خلاصه تعریف کرد که یه جشن گرفته بود بابت سالن جدیدش که من رو هم دعوت کرده بود! نمیدونی چقدر خوش گذشت. حالا بذار کارم تموم بشه بهت نشون میدم! موهای من رو که کوتاه کرد گوشی Motorolla V3i ش رو آورد و به من چند تا فیلم نشون داد ! که دیدم به به ! یه جمع شلوغ ایرونی بزن و برقص، خانم بیانکا رو هم یاد دادن و با این سن و سالش اون وسط داره مثل یه ایرونی اصیل میرقصه و چنان رقصی هم میکنه که بیا و ببین!! اونقدر بهش خوش گذشته بود و اونقدر با شوق و ذوق یاد میکرد از اون مهمونی که نگو ! بعدم کلی در مورد غذاها صحبت کرد و اینکه چقدر دوست داشته غذا ها رو و چقدر قول گرفته که همین خانم یه بار یادش بده درست کردنشون رو...

سوم. رفته بودم سینما هفته پیش و یه فیلم سوپر اکشن میدیدم. خوب اغلب سینما که میرم اگه یه همچین فیلمی باشه معمولا همه تماشاچی ها جونن یا حداکثر به پیری خود من هستند. این شد که قبل از شروع فیلم حضور آقایی با موهای سفید رو صندلی جلو توجهم رو جلب کرد. فیلم شروع شد و بعد از سرو صداهای اولیه و وقتی یکم آروم شد، متوجه شدم این آقای مسن مدام داره با آقای جوونتری که کنارشه صحبت میکنه. البته با توجه به شیب بسیار زیاد سالن که باعث میشه کله افراد نشسته در صندلی جلو، پایینتر از زانوی شما باشه و همچنین با توجه به اینکه صداشون خیلی آروم بود، بهیچوجه مزاحمتی برای من ایجاد نمیکرد. فقط برام جالب بود که این آقا داره چی تو گوش این بنده خدا میگه اینهمه. گذشت و با توجه به سر و صدای کرکننده فیلم دیگه توجهم به این همسایه ها جلب نشد. وقتی که فیلم تموم شد و از سالن میومدیم بیرون بازم توجهم یه این دونفر جلب شد. از راه رفتن مرد جوان (که حدس میزدم پسر این آقای مسن باشه) میشد فهمید که مشکلی داره. یه بار هم دیدم که بابا هه دستش رو کشید و مسیرش رو عوض کرد. کنجکاو شدم. رفتم و آروم ازشون جلو زدم. همون لحظه پسر جوون داشت عصاش رو باز میکرد. نابینا بود...

8 نظرات :

ناشناس گفت...

agha jat khali, inja ham enghad hava bade ke man dishab rafte boodam shena too estakhre roo baz e daneshgah, asemoon por az setare, mahtab o nasim e khonak o estakhr o ....

:D

Dara

Weria گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناشناس گفت...

agha man az vaghti oomadam inja hanooz vaght nakardam beram salmooni, emrooz rooze 88 ke man oomadam ,

rasti oon address e weblog ro pak kon man neminvisam onja dige, mer30

daram roo esm fek mikonam, va be zoodi minvisam !!!!

D

ناشناس گفت...

episode 3vom fogholade bood, bazam be marefate in adamaaaa , vaghan allii bood

D

Weria گفت...

آره واللا

ناشناس گفت...

cheghad episode sevomesh shabihe mamlekate khodemone ke nabinahash mioftan tu chaleye mokhaberat u asibe jedi mibinan!
http://www.farsnews.com/newstext.php?nn=8609260472

ناشناس گفت...

من يه دوست سوئدی دارم که عاشق اين بزن برقصای ايرانياش و من هم هی براش سر تکون می دم :)

اوج پرواز گفت...

شاید باور نکنی اما این چندمین باره که دارم سعی می کنم واسه این پست کامنت بزارم اما هر بار با یه مشکل مواجه شدم.

موضوع سومی که نوشتی، خیلی عالی بود. من وقتی خوندم فکر کردم دارم یه داستان کوتاه می خونم اما انگار این داستان کوتاه، یه جایی توی این دنیای واقعی اتفاق افتاده. چقدر احساس و رفتار اون دو انسان قشنگ بوده هاااا.
امیدوارم همچنان موفق باشی

راستی؟ این عکس گوشه سمت راست وبلاگت هم عالیه. یه جای پای خاطره که با چتری سعی در حفظش داره. اینکه نمی خواد حوادث طبیعی یا غیر طبیعی اون جای پا رو از بین ببره.
بعضی آدما هم تو زندگی واقعی همین جوری عمل می کنن. من خیلیها رو دیدم که این جوری بودن.
امیدوارم همه ی جا پاهای خاطرات این ارزش حفظ شدن رو داشته باشن.
به هر حال خیلی عالیه