یکشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۶


نه میشه باورت کنم ، نه میشه از تو رد بشم
نه میشه خوب من بشی، نه میشه با تو بد بشم

نه دل دارم که بشکنی، نه جون دارم فدات کنم
نه پای موندن منی، نه میتونم رهات کنم

نه میتونه تو خلوتش، دلم صدا کنه تو رو
نه میتونم بگم بمون، نه میتونم بگم برو

کجا برم که عطر تو، نپیچه توی لحظه هام
قصه مو از کجا بگم، که پا نگیری تو صدام

چه جوری از تو بگذرم، تویی که معنی منی
تویی که از منی اگر، تیشه به ریشه میزنی

نه ساده ای نه خط خطی، نه دشمنی نه همنفس
نه با تو جای موندنه، نه مونده راه پیش و پس

نمیشه با تو باشم و، اسیر دست غم نشم
فقط میخوام با خواستنت تا هستم از تو کم نشم

اهورا ایمان

یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

ساعت شش و نیم صبحه و بارون شدیدی میاد. چند روزه هوا بهتر شده بشدت و برفهای هفته پیش رو داره کم کم آب میکنه. همه جا حال و هوای کریسمسه و اغلب مراکز خرید تا دیروقت بازه و مردم در حال خرید. خیلی هم جالبه سیستمشون. هر کسی یه wish list داره. این wish list رو به کسایی که میخوان واسه ش هدیه بخرن (مثل پدر، مادر، داداش یا آبجی بزرگتر یا...) میدند و اونها هم هرکدومش رو که قادر باشند براش میخرن. کلا همه در حال هدیه خریدن هستند این روزا... اما بجز هدیه، خیلی از بچه ها هم این روزا نونوار میشند و لباس نو میخرند و خلاصه مثل عیدای قدیم خودمون. دیروز توی دوتا مسیر پشت هم، تنها مسافر اتوبوس بودم. ظاهرا توی این شهر اغلب اتوبوس سوارها دانشجوها بودند و الان با رفتنشون، کاسبی اتوبوسها هم بشدت کساده. یادش بخیر، تهران هم روزای عید فوق العاده خلوت و رویایی میشه. هرچند که معمولا توی خلوتی عید، ترجیح میدادم تهران نباشم – چون بشدت دلم میگرفت – اما رانندگی توی اون روزها رو تو تهران خیلی دوست داشتم. خدا کنه همه چیز اونجوری که میخوام پیش بره و عید رو تهران باشم. دیگه ظرفیت دل تنگیم داره تکمیل میشه...

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

اول. روز یکشنبه یه مهمونی دعوت بودم. مهمونی تورانتو بود و من برای اینکه اسیر سیستم کند حمل و نقل اینجا نشم و راحت و بی دردسر برسم، یه ماشین کرایه کرده بودم. (کاری که واسه امتحان IELTS هم انجام دادم.) خلاصه ماشین رو از جمعه عصر داشتم و خوب روز شنبه هم کلی باهاش کار انجام دادم. از شنبه شب بارش برف آغاز شد و روز یکشنبه از صبح زود شدید ترین کولاک ( blizzard یا snowstorm ) ده سال اخیر کانادا کل استان ما و شرق کانادا رو فرا گرفت. تمام روز خونه بودم و ضمن اینکه به شانس خودم لعنت میفرستادم، مبهوت این اتفاق عجیب بودم. برف که بشدت می بارید، پودری بود و می نشست. اما جالبتر از اون این بود که باد شدیدی که میومد برفهای نشسته رو بلند میکرد و صحنه هایی رو بوجود میآورد که تابحال ندیده بودم. حدود ساعت 12 حس کردم که ماشین (که دم در بود و زیر برف) داره کامل پوشیده میشه. شاید اگه بادی نبود و همون برف خالی میبارید اینقدر نمیشد، اما باد هم برف رو میآورد و ماشین هم مانعی بود و برف بیشتری رو خصوصا اون سمتش که به باد بود جمع میکرد. مجبور شدم برم و ماشین رو از زیر برف در بیارم و دم پارکینگ رو هم بروبم. حدود ساعت دو همون آش بود و همون کاسه !! هوا تمام طول روز تاریک بود و همه چراغها روشن. حدود ساعت دو بعد از برف روبی بار دوم، تصمیم گرفتم ماشین رو بردارم و برم ببینم وضع خیابونهای اصلی چجوریه. امیدوار بودم که خیابونهای اصلی بهتر باشه. اما اشتباه میکردم. خبری نبود و برف و باد بشدت دید رو کم میکرد و خیابونها هم لغزنده... . دیگه برگشتم و از میزبان طی تماسی عذرخواهی کردم و البته اونها هم نگران بودند که من چجوری توی این هوا میخوام این راه رو برم...

روز یکشنبه حدود هزار و ششصد تصادف در استان آنتریو گزارش شد و اغلب پرواز های فرودگاه تورانتو هم لغو شد یا با تاخیر زیاد انجام شد.

اما از همه جالبتر این بود که دوشنبه صبح هوا آفتابی بود و انگار نه انگار که روز قبلش حدود بیست ساعت تموم برف اومده و کلا ما روشنایی ندیدیم. هوا از حدود 18- درجه روز یکشنبه به حدود 7- رسیده بود و خلاصه گل و بلبل! به قول مامانم فقط میخواسته تو یکشنبه رو بشینی تو خونه و فکر بیرون رفتن رو نکنی!!

دوم. روز شنبه قبل از حادثه رفته بودم سلمونی. سلمونی که از ابتدای اومدنم به کانادا میرم مال به خانم السالوادوریه به اسم Bianca. خانم میانسال بسیار خونگرم و شادیه که روحیات شرقیش از همون دیدار اول باعث شد که کلی با هم صحبت کنیم. البته اینجا معمولا همه سر صحبت رو باز میکنند اما موضوعات مورد صحبت همیشه محدود به هوا و تعطیلاته و برنامه های آخر هفته و ... . اما خوب، با یه مهاجر که آدم صحبت میکنه اونم از یه کشور جهان سومی، همه چیز فرق میکنه.

بگذریم. این شنبه که رفتم بعد از سلام و احوالپرسی های گرم همیشگیش گفت یادته یه خانوم ایرانی شنبه ها میومد کمکم میکرد، گفتم آره. یه بارم دیده بودمش. گفت رفته تورانتو سالن زده. با چه ذوقی هم میگفت. خلاصه تعریف کرد که یه جشن گرفته بود بابت سالن جدیدش که من رو هم دعوت کرده بود! نمیدونی چقدر خوش گذشت. حالا بذار کارم تموم بشه بهت نشون میدم! موهای من رو که کوتاه کرد گوشی Motorolla V3i ش رو آورد و به من چند تا فیلم نشون داد ! که دیدم به به ! یه جمع شلوغ ایرونی بزن و برقص، خانم بیانکا رو هم یاد دادن و با این سن و سالش اون وسط داره مثل یه ایرونی اصیل میرقصه و چنان رقصی هم میکنه که بیا و ببین!! اونقدر بهش خوش گذشته بود و اونقدر با شوق و ذوق یاد میکرد از اون مهمونی که نگو ! بعدم کلی در مورد غذاها صحبت کرد و اینکه چقدر دوست داشته غذا ها رو و چقدر قول گرفته که همین خانم یه بار یادش بده درست کردنشون رو...

سوم. رفته بودم سینما هفته پیش و یه فیلم سوپر اکشن میدیدم. خوب اغلب سینما که میرم اگه یه همچین فیلمی باشه معمولا همه تماشاچی ها جونن یا حداکثر به پیری خود من هستند. این شد که قبل از شروع فیلم حضور آقایی با موهای سفید رو صندلی جلو توجهم رو جلب کرد. فیلم شروع شد و بعد از سرو صداهای اولیه و وقتی یکم آروم شد، متوجه شدم این آقای مسن مدام داره با آقای جوونتری که کنارشه صحبت میکنه. البته با توجه به شیب بسیار زیاد سالن که باعث میشه کله افراد نشسته در صندلی جلو، پایینتر از زانوی شما باشه و همچنین با توجه به اینکه صداشون خیلی آروم بود، بهیچوجه مزاحمتی برای من ایجاد نمیکرد. فقط برام جالب بود که این آقا داره چی تو گوش این بنده خدا میگه اینهمه. گذشت و با توجه به سر و صدای کرکننده فیلم دیگه توجهم به این همسایه ها جلب نشد. وقتی که فیلم تموم شد و از سالن میومدیم بیرون بازم توجهم یه این دونفر جلب شد. از راه رفتن مرد جوان (که حدس میزدم پسر این آقای مسن باشه) میشد فهمید که مشکلی داره. یه بار هم دیدم که بابا هه دستش رو کشید و مسیرش رو عوض کرد. کنجکاو شدم. رفتم و آروم ازشون جلو زدم. همون لحظه پسر جوون داشت عصاش رو باز میکرد. نابینا بود...

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

بوسه های باران

ای مهربانتر از برگ، در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران

آئینه نگاهت، پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت، صبح ستاره باران

بازآ که در هوایت، خاموشی جنونم
فریادها بر انگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری، زین سایه برگ مگریز
کاینگونه فرصت از کف، دادند بیشماران

گفتی به روزگاری، مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد، حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان، سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را، زینگونه یادگاران

وین نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست، آواز باد و باران

شفیعی کدکنی

پنجشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۶

هوا سرد، روز سرد، شب سردتر، آدمها سرد، قوانین سرد، آینده سرد، رفتن سرد، ماندن سردتر...