برای تو که جاودانه ای یازده سال گذشت یازده سال گذشت و این همه روز ذره ای نکاست از عمق دردی که من تازه پی برده بودم به گنج تو اما بختم آنقدر بود انگار در قلب من تا ابد خواهی بود
یازده سال گذشت
از آن تلخ روزهایی که
با تمام عشق ، با دریای اشک
بدرقه ات کردیم و تو
در آرامگاه ابدیت آرام گرفتی و
همه ما را در بهت تنهایی نبودنت
رها کردی...
از آن تلخ هفته هایی که
با دیدگان خونبار و قلبهای شکسته
رفتن آرام آرامت را نظاره کردیم و تو
سبکبال و خاموش، به سوی مقصد رفتی و
ما را در راه ، تنها گذاشتی
ذره ای نکاست از حجم اشکهایی که
با هر بار به خاطر آوردنت،
میهمانشان میشوم
با هربار یادکردن از تو
در اعماق جانم میپیچد و قلبم را میفشرد
انگار تازه شناخته بودمت از اوج سالها
و چه دیر ، آنقدر که باید،
با تو انس گرفتم
که با چراغ روشنت راه را
یا دست کم ابتدای راه را
به من تشنه دانستن بنمایی
تا آن روز که نگاه تو به دنیا
نگاه تو به دین و
به انسان و
به اخلاق و
به خدا
نگاه مرا نیز،
لطافت باران بهاری می بخشد...