چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۶

Spice World Ends


دیشب، بیست و ششم فوریه، گروه بسیار محبوب Spice Girls ، آخرین کنسرتشون رو در Air Canada Centre در شهر تورانتو اجرا کردند. اجرایی که به گفته خودشون، بنا به تعهدات خانوادگی، آخرین کار گروهی این دختران افسانه ای بود. تمام صندلیهای سالن ایرکانادا (بجز بخشی که پشت سن قرارگرفته بود) پر بود و بنا به گزارش Globe and Mail، حدود بیست هزار نفر شاهد آخرین اجرای این باند بودند.


ساعت شروع برنامه هفت و نیم اعلام شده بود اما انگار علاقه مندانی که سابقه دیدن کنسرتهای با این ابعاد و در این سالن رو داشتند، میدونستن کی باید بیان. سالن ساعت هشت و نیم کاملا پرشد و برنامه ساعت 9 با آهنگ Spice Up Your Life آغاز شد.


اکثریت مطلق حظار، دختران جوانی بودند که با لباسهای مخصوص از لحظه اول برنامه تا انتها، با گروه محبوبشون خوندن و رقصیدن و برای تشویقشون جیغ و گاهی هم کف زدند. طراحی سن، نورپردازی، دکور و افکتها مثل اغلب کارهای در این سطح فوق العاده بود و بخش مهمی از اجرا رو تشکیل میداد.


هنگام اجرای Always be there، برای اولین بار بود که جمله “this will be the last show” یکی از پنج خواننده، با جیغ ممتد حاضرین همراه شد. پس از اجرای تعدادی از آهنگهای قدیمی و بسیار محبوبشون، بجز ویکتوریا بکهام، بقیه خواننده ها هرکدام یکی از کارهای تکی خودشون رو اجرا کردند.


ویکتوریا بکهام، که در تمام طول کنسرت هربار دوربینها نشونش میدادند مورد تشویق شدید حضار قرار میگرفت، ظاهرا چون ترانه تکی نداشت، روی سن اومد و مثل شوهای fashion، دوسه بار این سراون سر صحنه رو قدم زد و خوب، تشویق ممتد و کرکننده حضار رو هم همراه داشت. یکی از آخرین آهنگهایی که اجرا کردند، آهنگ Mama, I love you بود.


هنگام اجرای این آهنگ، هرکدوم (بجز sporty اگه اشتباه نکنم) بچه هاشون رو همراه داشتند. پسر کوچیک ویکتوریا، Cruz Beckham هم روی صحنه اومد و با همون نیم وجب قدش break dance رقصید و کلی هم مورد تشویق قرار گرفت.


پس از خوندن آهنگ Goodbye my friend، گروه به ظاهر با مردم خداحافظی کردند و همونطور که وارد صحنه شده بودن (از زیر صحنه روی پنج ستونی که آوردشون بالا) از صحنه خارج شدند. جمعیت با جیغهای کرکننده اما تشویقشون رو ادامه دادن و بعد یک گروه رقص، مشغول رقص بودن که دوباره و با یک افکت دیگه، spice girls برگشتند و دوآهنگ مشهورشون رو که نخونده بودند، if you can dance و wanna be اجرا کردند. بخش پایانی برنامه هم عملا صحنه در آغوش کشیدنهای اعضای گروه و خداحافظیشون با شخصیتهایی بود که در دهه نود، قلبهای بسیاری از نوجوانان سراسر دنیا رو تسخیر کرده بودند. به نوشته گزارشگر Globe and mail شاید این گروه ده سال دیگه دوباره با هم در یه کنسرت همراه بشن. اما قطعا اونروز، هم sporty توان وارو زدن روی صحنه رو نخواهد داشت و هم طرفداراشون در این سن و سال نخواهند بود...



پی نوشت: جز عکس اول که از سایت ایرکاناداسنتره، بقیه عکسها رو خودم گرفتم

دوشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۶

بازی

فاطمه در قصر قورباغه ها من رو دعوت کرده به بازی وبلاگی "هفت ترانه ماندگار و هفت ترانه رو اعصاب". در درجه اول توصیه میکنم مطلب خودش رو بخونید که به نظر من بسیار زیباست. خصوصا در بخش ترانه های روی اعصاب! خیلی مبتکرانه برای ترانه ها، تیتر گذاشته. من هم تکرار میکنم که انتخاب هفت ترانه خیلی کمه و بدون شک خیلی از ترانه هایی که برام ماندگاره، قربانی این محدودیت عددی خواهند شد. اما از اونجا که قوانین بازی رو باید رعایت کرد، من هم میگم چشم! یه دوپینگی هم در این بازی میکنم و اون اینکه خودم رو محدود میکنم به ترانه های فارسی! اینطوری جای بیشتری واسه یادآوری ترانه های مورد علاقه م دارم. (تمام لینکها از پارسی موزیک)

اول.  الهه ناز،  بنان (بشنوید: کیفیت پایین - بالا )

دوم. عاشقم من، دلکش (بشنوید: کیفیت پایین - بالا )

دوم. مرغ سحر، شجریان  (بشنوید: کیفیت پایین - بالا )

سوم. مرا ببوس، گل نراقی (بشنوید: کیفیت پایین - بالا )

چهارم.  سلطان قلبها، عارف (بشنوید: کیفیت پایین - بالا )

پنجم. دو پنجره، گوگوش  (بشنوید: کیفیت پایین - بالا )

ششم.  جان مریم، محمد نوری (بشنوید: کیفیت پایین - بالا )

هفتم. بارون بارونه، ویگن (بشنوید: کیفیت پایین - بالا )

در لیست بالا کاملا بر عنصر ماندگاری تاکید شده و در عین حال از هر هنرمند تنها یک آهنگ انتخاب کردم. اینها در واقع 7 ترانه ایست که از نظر من ماندگارند. البته فقط هفت تاشون! وگرنه خیلی ترانه های دیگه هم هستند که دوست داشتم اینجا باشند اما جا نبود. من اگه این بازی رو پایه گذاشته بودم میذاشتمش بیست ترانه ماندگار و پنج ترانه رو اعصاب! بگذریم. برگردیم به بازی. حالا باید هفت ترانه رو اعصاب انتخاب کرد: (بعضی از تیتر ترانه ها به اقتباس از ابتکار فاطمه از خودمه!)

اول. زورآزمایی: خواننده: شهاب بخارایی

دلم عاشقت نمي شه ، اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم ولي تو از جنس شيشه

دوم. عشق ورقباز! ، عباس قادری

 بین پنجاودو تا برگ تو ده لو خوشگله هستی
تو همونی که همیشه توی فکر من نشستی
ده لو خوشگله دلو خوشگله! تو دست من تک دله
ده لو خوشگله دلو خوشگله! تو دست من تک دله

سوم. چلچله ، علیرضا افتخاری

اگر می خوای با  چلچله یه روزی همسفر بشی
باید ز راز عاشقی همیشه با خبر بشی
با آبی آسمونا پرواز و از سر بگیری
رو شونه ماه بشینی کبوتر سحر بشی
کبوتر سحر بشی

چهارم. شمال، حمیرا

خاطرات شمال، محاله یادم بره
اون همه شور و حال، محاله یادم بره!

پنجم.   مثل سوال!! ، شاهرخ

تو چه حسی هستی که بمن پیوستی
هرنفس بی تردید تورو باید پرسید!
در تو باید گم شد،  ...
بقیه ش رو نمیگم دیگه!!

ششم. باز هم، حمیرا!

مهربونیت قشنگه، همزبونیت قشنگه
وقتی با من قهر میکنی پشیمونیت قشنگه!

هفتم. ستاره برو گم شو!! ، بیژن مرتضوی

تو اینجایی بگو گم شه ستاره
بگو شب تا دلش میخواد بباره

دوباره رخت عریانی (!!؟؟) بتن کن
بگو آینه مکرر شه دوباره!

این هم هفت ترانه روی اعصاب من. البته غیر از یکی دو مورد، بقیه خواننده های این بخش آهنگهای زیبایی دارند که من دوست دارم، اما خب شاهکارهایی هم مثل این نمونه ها دارند که استعداد خارق العاده ای در رژه رفتن روی اعصاب من (اونهم بحالت "پابکوب!" سربازی!) دارند. من هم دعوت میکنم از وڵکه، پاپیروس، سفیدبرفی، سمن، مهستا، آوات و پرستو که در این بازی شرکت کنند.

انتخابهای سمن رو بخونین
انتخابهای پاپیروس رو بخونین
انتخابهای ولکه رو بخونین
انتخابهای سفیدبرفی رو بخونین

Oscars

هشتادمین مراسم اسکار یکدقیقه پیش به پایان رسید و جوایز هم به ترتیبی که اینجا میتونید ببینید تقسیم شد. نکات جالبی اما دربرداشت که یکی از بهترین اونها، اعلام نامزدها و سپس برنده یکی از جوایز (فیلم مستند) توسط سربازهای آمریکایی بود که دور از خونه شون بودند. تام هنکس، هنر پیشه پرافتخار آمریکایی روی سن اومد و اعلام کرد که اعلام برندگان فیلم مستند، توسط فرزندان دور از خونه مون انجام میشه. بدین ترتیب شش سرباز، ضمن اعلام اسم و درجه و محل خدمتشون، نامزدها و سپس برندگان جوایز رو اعلام کردند. از دیگر نکات جالب، برنده شدن یک فیلم با موضوع اعدام یک راننده افغان در افغانستان بود (یک تاکسی بسوی تاریکی). کارگردان این فیلم هنگام دریافت جایزه، یادی از زندانیان ابوغریب و گوانتانامو هم کرد. فیلم پرسپولیس مرجانه ساتراپی هم رقابت در رشته بهترین انیمیشن رو به " راتاتویی" که از نظر من یکی از شاهکارهای سینمای انیمیشن حساب میشه واگذار کرد. موقفترین فیلم هم "کشوری برای پیرمردها نیست " بود که جمعا چهار اسکار مهم رو برد. بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین هنرپیشه نقش دوم مرد. هنرپیشه اسکاربرده این فیلم (خاویر باردم اسپانیایی) که بازی بسیار قویش از عوامل مهم موفقیت فیلم بود، هنگام دریافت جایزه و پس از تشکرات معمول، چند جمله ها به زبان اسپانیایی کفت که بنظر میرسید خطاب به مادرش باشه (که در مراسم حاضر بود).

یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶

داستان

وارد حیاط که شدم، از دیدن در نیمه باز اتاقم وحشت کردم! کی میتونه رفته باشه تو اتاق من؟ یعنی دزد بوده ؟ اینجا؟!؟ فاصله در حیاط تا در اتاقم رو با بیشترین سرعت دویدم. هرچند، چیز خاصی نداشتم اما تصور اتاق خالی شده، هول انداخته بود تو دلم. وارد شدم. اتاق تاریک بود. اتاقم نسبتا کم عرض اما دراز بود، تهش هم میخورد به آشپز خونه کوچیکم. سایه ای رو توی آشپزخونه تشخیص دادم.

*** *** ***

ترس برم داشته بود. آماده فریادزدن بودم. سایه حرکت کرد و از آشپزخونه اومد بیرون. فورا شناختمش. احمد بود. دوست قدیمی و خوبم. شوکه شده بودم. پشت سرش هم خانومش بود. خانومش هم از همکارا و دوستان قدیمی من بود. سالها قبل ازدواجشون هرسه تا همکار بودیم. نمیدونستم چی بگم. هرکدوم دوکیسه پر از خرت و پرت دستشون بود و داشتند به طرفم میومدند. از دیدنشون ذوق زده شده بودم. اما اونها انگار نه انگار. اومدند و داشتند از کنارم رد میشدند. بی اختیار گفتم: احمد !! بی حوصله گفت: طیبه یه سری خرت و پرت لازم داشت اومدیم از آشپزخونه برداریم. مونده بودم چی بگم. از آشپزخونه من؟ من که آشپزخونه م تقریبا خالیه؟ اما اینا مهم نبود. احمد و طیبه کجا، اینجا کجا. تا از اتاق بیرون رفتن دنبالشون راه افتادم. میخواستم بدونم کجا میشینن. خوب همسایه بودیم لابد !

*** *** ***

توی همون حیاط می نشستن. کی اومده بودن؟ بی اختیار پشت سرشون وارد اتاقشون شدم. بزرگتر بود از مال من. یه میز ناهار خوری تو هالش بود و حداقل یه اتاق دیگه داشت و آشپزخونه. تا من نگاهم برگرده سرجاش دیدم هردوشون وسایلی رو که از آشپزخونه من برداشته بودن گذاشتن رو میز. انگار که اومدن من رو به حساب وسایل گذاشته بودن. احمد شروع کرد از توی کیسه درشون آورد و میذاشت رو میز و میگفت این رو آوردیم و اون رو و ... . احساسات متناقضی داشتم. اولیش یه تخته پلاستیکی سفید بود که روش سبزی و گوشت میبریدم گاهی. بی اختیار گفتم باشه باشه. اما احمد توجهی نکرد. ادامه داد. یعدی یه سینی خوشگل بود. بی اختیار تودلم گفتم: آخه این رو از ایران آوردم. اما قبل از اینکه با احساسات متناقضم کنار بیام و کلمه ای از گلوم بیرون بیاد، بعدی رو درآورد که یه کفگیر بود از وسایل مامانم. دلم یه طوری شد. این اواخر دلتنگی جوری اذیتم میکنه، که با دیدن هرچیزی که به خونه مربوط میشه اشکم درمیاد. اما باز چیزی نگفتم. ترجیح میدادم در مورد این همه سالی که همدیگرو ندیدم و بیخبر از هم بودیم صحبت کنه. یه چاقوی بزرگ و بعدشم یه بشقاب. در عین اینکه ذوق داشتم از دیدنشون اما هربار میخواستم بگم مگه خودتون ندارین؟ من همه ش 4 تا بشقاب دارم، یه دونه سینی دارم. اما آخرشم چیزی نگفتم. بعد که تموم شد، احمد برشون داشت بردشون آشپزخونه! چقدر به من بی توجه بودن. ناراحت شدم. مغبون از اتاقشون زدم بیرون.

*** *** ***

بچه ها داشتن توی حیاط بازی میکردن. اومدم دم در، دمپایی هام نبودن. دیگه حال و حوصله برگشتن و پرسیدن نداشتم. مهم هم نبود. پیش خودم فکر کردم حتما اگه فردا صبح برم ببینمشون، همه چیز یه طور دیگه میشه. درو بستم و با بستن در، آخرین صداهایی رو هم که از بازی بچه ها میشنیدم، قطع کردم.

*** *** ***

ساعت دوازده و ده دقیقه بود. یادم نمیاد کی خوابم برده بود. مبهوت بودم از خوابی که دیدم. چقدر با جزئیات یادم بود، برخلاف صبحهایی که خواب دیشب رو چند دقیقه هم نمیتونم تو ذهنم نگه دارم. نشستم و یکبار دیگه خوابم رو مرور کردم. هیچ معنی خاصی برام نداشت. جز اینکه جدا دلم برای احمد و طیبه تنگ شده و اگه خدا خواست و تونستم سفری به ایران برم، حتما باید ببینمشون...

پی نوشت:

اول اسمهای اصلی رو گذاشته بودم اما بعد اسمها رو عوض کردم.
دیشب هم خواب بسیار عجیبی دیدم. اون رو هم هنوز با جزئیات به خاطر دارم.
شاید نوشتمش
اگه هرکدوم از دوستان توی تعبیر خواب دستی داره، خوشحال میشم نظرش رو بشنوم

جمعه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۶

رفتم و در وبسایت Haloscan که امکانات پیغام گذاری و امتیازدهی به پستهای وبلاگ رو فراهم میکنه یه حساب باز کردم. اما وقتی توی وبلاگم گذاشتمش، دیدم همه پیغامهای قبلیم رو از دست میدم. برای همین برداشتمش. حالا باید فرصت کنم و برم فایل xml رو بخونم. شاید بتونم ضمن اضافه کردن سیستم haloscan، پیغامهای خود بلاگر رو هم حفظ کنم...

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

دوستان خوب کافه رادیو مصاحبه جالبی با دریا دادور، خواننده ایرانی ساکن فرانسه انجام دادن که بخش اولش رو در انتهای سومین برنامه این رادیو میتونید گوش بدید. دریا اصالتا مشهدیه و در تهران بزرگ شده. سال 1991 از ایران به فرانسه میره و در رشته موزیک تحصیل میکنه. در سال 1999 از هنرستان موسیقی در تولوز فارغ التحصیل میشه وبعدش هم چهارسال به فراگیری سبک باروک (Baroque) در همین هنرستان میپردازه. دریا کارهاش رو به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و ایتالیایی اجرا کرده و همچنین به زبان مادریش، فارسی. آهنگهایی رو هم از ترانه های مشهور گیلکی، آذری، کردی و مازندرانی در کارهاش میشه پیدا کرد. دریا صدای زیبا و اپرایی داره و بهمین دلیل به آهنگهای قدیمی و آشنایی که بازخونی میکنه، حال و هوای خاصی میبخشه.

تدوینی از چند کنسرت مختلفش رو میتونید اینجا ببینید:



یکی دیگه از آهنگهای محبوبی که دریا دادور هم اجراش کرده، به سبک و سیاق خودش البته، ای ایرانه که نوروز 86 و در کنسرتی در لندن اجرا شده:



لینکهای مرتبط:
صفحه دریا دادور در ویکیپدیا

اول. به توصیه دوست عزیزی که در گذاشتن پیغام برای وبلاگم مشکل پیدا کرده بود، وبلاگ رو در وردپرس هم ایجاد کردم (اینجا). هنوز شکل و قیافه خیلی مناسبی نداره اما بزودی یه دستی به سر و روش میکشم. ظاهرا وردپرس امکانات متنوعتری داره که حالا باید دید.

دوم. امشب حدودای ده شب از منزل دوستی به خونه برمیگشتم.مسیر نسبتا کوتاهی رو تصمیم گرفتم پیاده برم. از اونجایی که میدونستم امروز روز سردیه از همون اول صبح کلاه و دستکش و اُورکت سنگینم رو پوشیده بودم. بهمین دلیل باد سردی که میومد و دمای منفی هجده درجه به پوستم نمیرسید. اما هوایی که باید تنفس میکردم رو کاریش نمیشد کرد. کاملا حس میکردم که با هر نفس سرما تا ششهام میره و هرچی رطوبت سر راهشه رو فریز میکنه...

سوم. تعدادی از دانشجویان دانشگاه Simon Fraser در ونکوور رادیویی راه انداختن بنام "کافه رادیو" . تا امروز سه برنامه یکساعته رو آماده کردند و روی وبسایت گذاشتن. تلاش بسیار درخور تحسینیه و برنامه به برنامه هم بهتر میشه. حتما سر بزنید. دوستانی که امکان همکاری با این عزیزان رو هم دارند، میتونن تماس بگیرند و ... بسم الله!

چهارم. برای دلتنگیهام:
هزار دشمنم ار می​کنند قصد هلاک
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می​دارد
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

رود به خواب دو چشم از خیال تو؟ هیهات!
بود صبور دل اندر فراق تو؟ حاشاک!

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک...

سه‌شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۶

قربون سلمونیای خودمون!!!

.

.

.

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

روز وصل دوست داران یاد باد

امروز چهاردهم فوریه و بیست و پنجم بهمن روز عشاق، یا روز قلبها و یا روز والنتاینه. به تمام کسانی که در این روز، تپش قلبشون رو برای کسی که دوستش دارند، یا هدیه ای، دیداری و یا کلام عاشقانه ای ابراز میکنند تبریک میگم.
در فراز و نشیب زندگی، لحظه ها و ساعتهای فراوانی هست که به هزار دلیل به یاد آدم میمونه. اما اون لحظات و ساعات و روزهایی که با عشق سپری شده، طعم و بوی دیگه ای داره.

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت

دوشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۶

سنتوری داریوش مهرجویی رو دیدم. حدودا چند ساعت بعد از اینکه ظاهرا با تمایل خودش روی اینترنت گذاشته شده. فیلم در ایران ممنوع بود و من در تمام مدت دیدنش فکر میکردم چرا ؟ سنتوری به دلم نشست. دلم برای دیدن یک فیلم ایرانی بالاتر از متوسط تنگ شده بود. بخش پایانی فیلم رو توی یوتوب گذاشتم. اگه فیلم رو دیدین نظرتون رو برام بگذارین.

من با زخم زبون هات رفيقم
مرهم بذار با حرفات، رو زخم عميقم
با توام که داري به گريه ام مي خندي
کاش بياي و به من دل ببندي
تنها بودن يه کابوسِ شومه عزيزم
کار دل، نباشي، تمومه عزيزم


پی نوشت. دارا لینکی حاوی عکسهای جالبی از سنتوری برام فرستاد. شما هم ببینید

طبق وعده نسبتا قدیمی، ترجمه شعر زیبای سواره ئیلخانی زاده رو اینجا میگذارم. این ترجمه رو شاعر خوب و استاد ادبیات، سعید نجاری متخلص به ئاسو با پیشنهاد پدرم انجام داد. ممنون از استاد نجاری و ممنون از پدرم که زحمت تایپ و ارسالش رو بعهده داشت.

گوڵم!
دڵم پڕه‌ له‌ ده‌رد و کوڵ
ئه‌ڵێم بڕۆوم له‌ شاره‌که‌ت
ئه‌ڵێم به‌ جامێ ئاوی کانیاوی دێ یه‌که‌م
عیلاجی که‌م کوڵی دڵی پڕم، له‌ ده‌ردی ئینتیزاره‌که‌ت

وه‌ڕه‌ز بوو گیانی من له‌ شار و هاڕه‌ هاڕی ئه‌و
له‌ ڕۆژی چڵکن و نه‌خۆش و تاو و یاوی شه‌و
ئه‌ڵێم بڕۆم له‌ شاره‌که‌ت
له‌ شاری چاو له‌به‌ر چرای نیئۆن شه‌واره‌که‌ت
بڕۆمه‌ دێ که‌ مانگه‌ شه‌و بزێته‌ ناو بزه‌م
چلۆن بژیم له‌ شاره‌که‌ت
که‌ پڕ به‌ دڵ دژی گزه‌م؟!

له‌ شاره‌که‌ت، که‌ ڕه‌مزی ئاسن و مناره‌یه
مه‌لی ئه‌وین غه‌واره‌یه
ئه‌ڵێی له‌ ده‌وری ده‌ست و پێم
ئه‌وه‌ی که‌ تێل و تان و ڕایه‌ڵه‌، که‌له‌پچه‌یه
ئه‌وه‌ی که‌ په‌یکه‌ره‌ میسالی داوه‌ڵه
ئه‌وه‌ی که‌ داره‌ تێله‌، مه‌زهه‌ری قه‌ناره‌یه

له‌ شاره‌که‌ت که‌ مه‌ندی دووکه‌ڵه
که‌ دێته‌ ده‌ر له‌ ماڵی ده‌وڵه‌مه‌ند
وه‌ تیشکی بێ گوناهی خۆره‌تاو ئه‌خاته‌ به‌ند

له‌ هه‌ر شه‌قام و کووچه‌یه‌ک شه‌پۆڕی شینه
دێ به‌ره‌و دڵم
ده‌ستی گه‌رمی ئاشنا نییه‌ که‌ ئه‌یگوشم
ده‌ستی چێوی یه
له‌ شاره‌که‌ت زه‌لیله‌ شێر،
باوی ڕێوی یه‌
به‌ هه‌ر نیگایه‌ک و په‌تایه‌که

ئه‌ڵێم بڕۆم له‌ شاره‌که‌ت
گوڵم، هه‌رێمی زۆنگ و زه‌ل
چلۆن ئه‌بێته‌ جاڕه‌گوڵ
له‌ شاری تۆ، له‌ بانی عه‌ره‌شه‌ قۆنه‌ره‌ی دراو
شاره‌که‌ت
ئاسکه‌ جوانه‌که‌م !
ته‌سکه‌ بۆ ئه‌وین و بۆ خه‌فه‌ت هه‌راو
کێ له‌ شاری تۆ، له‌ شاری قاتڵی هه‌ژار
گوێ ئه‌داته‌ ئایه‌تی په‌ڕاوی دڵ؟

منێ که‌ گۆچی تاوی گه‌رمی به‌رده‌واره‌که‌ی عه‌شیره‌تم
به‌ داره‌ ته‌رمی کووچه‌کانی شا‌ره‌که‌ت
ڕانه‌هاتووه‌ له‌شم
بناری پڕ به‌هاری دێ
ڕه‌نگی سوور و شین ئه‌دا
له‌ شیعر و عاتیفه‌ی گه‌شم
ئه‌ڵێم بڕۆم له‌ شاره‌که‌ت

----------------------------------------------------------------
ترجمه این شعر زیبا به فارسی
----------------------------------------------------------------

نوگل من دلم پر از خروش و جوش و درد شد
بر آنم ار کوچ کنم زشهر تابدار تو

بر آنم ار
به‌یک صراحی از گلاب چشمه‌سار ده
کنم علاج آن دلِ
گرفته از شدت انتظار تو

کلافه گشته روح من زشهر پر صدا و تب
ز روز چرکی و مریض و تابدار و زار شب
روم به روستای خود
تبسمم به شوق ماهتاب تا عجین شوَد
چه سان زیم ز شهر تو
که دل ز حقه‌های پر کلک ذلیل و شرمگین بوَد

نوگل من دلم پر از خروش و جوش و درد شد
بر آنم ار کوچ کنم زشهر تابدار تو

ز شهر تو
نگه اسیر نور شد
از آن مکان که چشمها
ز شدت نئون‌چراغ
چنین ز نور کور شد

ز شهر تو که سطح آن مناره‌یی ﻭ آهنی است
همای عشق اجنبی است
به دور دست و پای من نماﻯ سیم تلگراف
نشان بند و بستن است
مجسمه، مترسک است
و تیرهاﻯ برق همه دارهای چوبی است

ز شهر تو کمند دود می وزد
و نور بی گناه هور را به بند خویش میکشد
تمام کوچه های شهر تو
و شاه راه های او صداﻯگریه می‌دهد

اگر به سوی هرکسی بیازی دست مرحبا
نیست نشانی آشنا
که دست، دست چوبی است
به شهر تو پلنگ و شیر خوار گشته ا ند
و رو بهش نماد عشق و خوبی است
نوگل من بر آنم ار کوچ کنم ز شهر تو

گلم زمینِ باتلاق، قرینِ گل نمیشود
و هیچکس ز شهر تو ، ز شهر قاتل فقیر
گوش به آهنگِ خوشِ کتابِ دل نمی شود

منی که شیر آفتاب و چادر عشیره را چشیده ام
به نعش کوچه تنگ‌های تو هنوز خو نکرده ام
گلم کرانِ پر بهار ده
عطوفتی سرخ دهد به شعر سبز و خرمم
بر آنم ار کوچ ز شهر تو
نوگل من . . .

هوا امروز فوق العاده سرد بود. عصر میخواستم برم بازاری که تقریبا ده دقیقه تا خونه م فاصله داره اما چند قدمی که رفتم چنان سردم شد که پشیمون شدم. باد بسیار شدیدی میومد و دمای هوا هم خیلی پایین بود. برگشتنی دمارو از سایت یاهو نگاه کردم، بیست و هفت درجه زیر صفر بود! باد چنان شدید بود که درخت بزرگ جلوی خونه رو بشدت تکون میداد...

جمعه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۶

آهنگ وبلاگ هم عوض شد

Terry and Randy

اول. رندی پاوچ (Randy Pauch) استاد علوم کامپیوتر و ارتباط انسان و کامپیوتر در دانشگاه کارنیگی ملون (Carnegie Mellon) آمریکاست. در سپتامبر 2006، متوجه میشه که سرطان کیسه صفرای پیش رونده ای داره که اغلب اندامهای داخلیش رو مورد حمله قرار داده .

رندی پاوچ درمانهای مختلفی رو برای رهایی از این بیماری آغاز میکنه اما در نهایت پزشکان شکست روشهای درمانی رو تایید میکنند و رندی تصمیم میگیره در مدت زمان باقیمانده تا پایان عمرش سلسله سخنرانیهایی رو با عنوان The Last Lecture آغاز کنه.

امروز بصورت تصادفی فیلم یک سخنرانیش رو در برنامه oprah دیدم. این ویدئو رو اینجا قرار میدهم و به همه دوستان توصیه میکنم ببینندش. این سخنرانی برای من بسیار الهام بخش بود. خصوصا اون بخشیش که در مورد نک و نال کردن و نالیدن صحبت میکنه. رک بگم یکم خجالت کشیدم. پست قبلیم رو پاک نمیکنم برای اینکه بهرحال بخشی از حس و حالم بود. اما امروز بعد از دیدن این سخنرانی، حال متفاوتی پیدا کردم و روز بسیار خوبی داشتم.

دوم. یکی دیگه از انسانهایی که جدا زندگیشون بنظر من فوق العاده الهام بخشه، Terry Fox شخصیت محبوب و قهرمان کانادایی هاست.

تری فاکس پس از یک تصادف دچار سرطان استخوان میشه و یک پاش رو هم از دست میده. در حالیکه سرطانش در حال پیشرفت بوده و قطعا میدونسته که مدت زیادی زنده نمیمونه، و با اینکه یک پاش از زانو به پایین مصنوعی بوده تصمیم میگیره شرق به غرب کانادا رو بدَوه و با گرفتن یک دلار از هر کانادایی، برای کمک به در مان سرطان پول جمع آوری کنه (fund raising) .

تری سفرش رو از شرقی ترین نقطه کانادا و از شهر St. Jones در New Newfoundland and Laboradore آغاز میکنه. در آغاز سفرش، دو بطری آب از اقیانوس اطلس برمیداره که در انتها و در British Columbia اونها رو به اقیانوس آرام بریزه. تری در هرروز از سفرش که نام ماراتن امید بهش داره بود، 42 کیلومتر میدویده و با رسیدن به هر شهر و روستا، از هر کانادایی برای هدفش، یک دلار تقاضا میکرده. تری، بعد از 143 روز، در سپتامبر همون سال بدلیل پیشرفت سرطان مجبور میشه سفرش رو متوقف کنه. تری، 5337 کیلومتر دویده بود و آزمایشها نشون میدادند، سرطان از هرکدوم از ریه هاش، حجمی بانداره یک توپ گلف باقی گذاشته بود...

بلافاصله بعد از اینکه تری بدلیل بیماری مجبور شد سفرش رو متوقف کنه، تلویزیون CTV از همه افراد مشهور و محبوبی که نزدیکی تورنتو بود دعوت کرد تا در برنامه ای به احترام تری و برای پیشبرد هدفش شرکت کنند. اون شب، میلیونها دلار از طریق اون برنامه برای کمک به درمان سرطان جمع آوری شد و مجری برنامه تری رو مرد شش میلیون دلاری واقعی خواند. تری، سال بعد و یکماه مانده به تولد بیست و سه سالگیش درگذشت.

هرسال، در سالگرد آغاز سفر تری فاکس، مردمان زیادی در سراسر دنیا در ماراتن امید شرکت میکنند و برای درمان سرطان پول جمع میکنند. سالها بعد یک مبتلا به سرطان به نام استیو فونیو (Steve Fonyo) که مثل تری یک پاش رو از دست داده بود، سفر تری رو کامل کرد.

لینکهای مربوط و مراجع:

وبسایت شخصی رندی

لینک سخنرانی دیگرش با عنوان مدیریت زمان

متن سخنرانی اول

سخنرانی رندی در برنامه اُپرا

درباره تری فاکس

مجسمه تری در اُتاوا

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶


من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟
...
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی كه دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم
كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
كشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
...

اخوان ثالث

Thoughts

اول. امروز، دیدن چند Testemonial که دوستان خواهرم در موردش نوشته بودند، بشدت حالم رو منقلب کرد. این روزها کلا خیلی از خودم فرار میکنم. خودم هم خوب میدونم. بشدت میترسم از اینکه با خودم خلوت کنم. دلیلش هم عمدتا اینه که یک موجود قدرتمند در درون من، پرسشهای بسیار حساس و خطرناکی از من داره. دقیقا همون پرسشهایی که قبل از اومدن به کانادا از من پرسید و من تونستم مو به مو بهش جواب بدم و باهم به توافق برسیم و نتیجتا من بیام اینجا. اما الان احساس میکنم اون اعتماد به نفس، یا اون قاطعیت کافی رو ندارم که باهاش سرشاخ بشم. رک و راست ازش می ترسم. یه همین سادگی. دلتنگی شدید، برای دایره وسیعی از اون چیزهایی که قربانی اومدنم شدند، کاملا پررنگ و پرزوره. هیچوقت اینقدر از خودم فراری نبودم. بدترین لحظات هم وقتهایی هستند که دیگه مشغول هیچکاری نیستم که به بهونه ش، به سوالات جواب ندم. یا وقتهایی که اتفاقی نظیر اونچه در جمله اول گقتم، همه کاسه کوزه ها رو به هم میریزه و من میمونم با خیل احساسات قوی و پرسشهای بسیار دشوار...



دوم. امروز سالگرد روز جداشدنم از خانواده و دوستان و شهر و کشورم بود. جالبه! دقیقا دارم بر اساس حالم میگم. اما یه جور دیکه هم میشه گفت: امروز سالگرد اومدنم به کاناداست. کشوری که بعداز یکسال با قوت بیشتری میگم که کشور فرصتهای فراوان پیشرفته. هدیه ای که بمناسبت ابن سالگرد دریافت کردم این بود که اکانت دانشگاهم (بدلبل عدم ارتباط واحد نیروی انسانی و آی تی) بسته شد و استادم ناچار شد با ایمیل خبر بده به دوستان آی تی، که من قراردادم تمدید شده و اینجا هستم فعلا...



سوم. متاسفانه نمیتونم از مطلبی که باهاش این پست رو شروع کردم فاصله بگیرم. میخوام بازم بنویسم که شاید کمی احساس بهتری بهم دست بده. در اغلب بخشهای زندگی و در بیشتر تصمیمی گیریها، ما مجموعه ای اعم از شرایط و امتیازات و راحتیها و احساسات و علائق خودمون رو به خاطر رسیدن به هدف یا جایگاه بالاتری، قربانی میکنیم. این شاید بدیهی ترین اتفاق در اکثر تصمیم گیریهاست. مشکل من گاهی اینه که اولا، آیا بدیهی بودن صحت تصمیم من برای اکثریت اطرافیان، قدرت کافی برای مقاوت در مقابل انتقادهای بسیار تند و دردآور این منِ ناراضی رو داره؟ و دوم اینکه ملاکهای من، برای برتری دادن به یک کفه این ترازو در مقابل دیگری، آیا باید هیچ رابطه معناداری با ملاکهای مورد قبول اکثریت آدمها داشته باشه... (میدونم که ممکنه خیلی به نظر بیربط بیاد)



چهارم. کاش این نوشته، عزیزانم رو نگران نکنه...