شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۷

روز زن


مراسم تقدیر از زنان و مادران در روز زن و روز مادر، در کشور عزیزمون به بهترین نحوی برگزار شد. راستش داشتم فکر میکردم که چرا ما روز مرد نداریم و چرا زن بودن خود به خود مشخصه ایه که باید روزی براش در نظر گرفته بشه در کشور ما و این امر در مورد مردان صادق نیست. بنظر من همین امر نشونه تبعیض و نابرابریه و راستش رو بخواین، اگه یه کم به اطرافمون نگاه کنیم، می بینم که تبعیضهای زیادی به نفع زنان و علیه مردان در جریانه و ما مردا در اوج مظلومیت، داریم نهضت برابری طلبانه زنان رو نظاره میکنیم و گاهیم ژست موافقتی میگیریم و حواسمون نیست که هیچ حرکت ماسکولیستی (در برابر فمینیستی) وجود نداره که از حقوق مردان در مقابل زنان دفاع کنه ...
من بسیار بسیار خوشحالم که در کشور من، اینقدر به زنان و مادران اهمیت داده میشه و در روز زن و مادر، جشنهای قشنگی برگزار میشه و همیشه زنان و مادران ما شان بالایی داشتن و مورد احترام فوق العاده بودن. امیدوارم، در مقابل، زنان هم قدر مردان عزیز ایرانی رو که اینهمه بهشون احترام میگذارن و براشون روز گرامیداشت تعیین کردن و براشون هدیه میخرن و قدردانی میکنن ازشون، بدونن و راضی و شاکر باشند. برای اون خانومهای اقلیتی که در ممکنه با حرفهای من مخالف باشند چند نمونه تماما واقعی میارم که دیگه حجت رو تمام کرده باشم.

اپیزود اول. حس سمپاتی، همکاری و گذشت در مرد ایرانی
آقا در اداره: خانوم ، این فایل چرا اینقدر بهم ریخته س؟
خانم همکار: من سعی کردم اما از این بهتر نشد. میخواین یه کم بهترش کنم؟
آقا : ایرادی نداره، نگران نباشید (نیش باز تا بناگوش!) من الان براتون مرتبش میکنم. بسپارینش به من!

آقا در خانه: خانوم این میز من چرا بهم ریخته؟ کاغذام کو؟ نکنه دور ریختیشون. (با فریاد و رگهای بیرون زده)
خانمِ خونه: میز تو که ازش کاغذ میریخت. من کاغذ ها رو مرتب کردم گذاشتم توی کتابخونه. دو دسته بود، لاشون یه خودکار گذاشتم که قاطی نشه
آفا (در حالیکه عصبانی شدن ناگهانیش بشدت بیمورد بوده و کنف شده) : من چند بار گفتم به این میز من دست نزن من نخوام شما اینجا رو مرتب کنی باید چیکار کنم (باز هم با فریاد و ...)

اپیزد دوم. قضاوت منصفانه مرد ایرانی
دختر: چقدر وضع بد شده. آدم نمیتونه دو دقیقه منتظر تاکسی بمونه تو خیابون. امروز داشتم میومدم پیشت سر خیابونمون بیست تا ماشین برام نگه داشتند.
پسر (با رگ غیرت احتمالا بیرون زده) : تو اگه رفتارت درست باشه هیچکی برات بوق نمیزنه
دختر ( مبهوت و رنجیده) : ......

اپیزد سوم. ایضا قضاوت منصفانه مرد ایرانی
بعد از مهمونی خانوادگی، این هفته
شوهر : چرا وقتی خداحافظی میکردیم امشب، به فلانی اونجوری لبخند زدی؟
زن: چجوری؟ خوب شوهر دخترخاله توئه. من محترمانه ازش خداحافظی کردم.
مرد (با عصبانیت و صدای بلند) : من از این آدم خوشم نمیاد!! اصلا نمیخوام بهش نگاه کنی !!
زن : ؟؟؟؟؟
بعد از مهمونی خانوادگی، اون هفته
زن (با شوخی) : عزیزم، خواهرت میگفت، شوهرت رو بچسپ این خواهر شوهر من خیلی خوشگله ها!! منم نگا کردم دیدم کلی گرم گرفتین!
مرد (با تهدید) : من از این حساسیت ها بدم میادها! من همیشه با همه راحت بودم. خودم بلدم حریم ها رو حفظ کنم. تو نمیخواد نگرانمن باشی، مراقب خودت باش!
زن (شوکه و آزرده) : ؟؟؟؟

اپیزد چهارم. رفتار پرمهر با همسر، حمایت بیدریغ از دختر
دختر (با گریه) : بابا توروخدا از من حمایت کن بذا از این آدم جدا بشم. بخدا دیوونه س. بخدا آخرش یه بلایی سرم میاره
پدر : غلط کرده. پدرش رو در میارم. چیکار کرده؟
دختر : امروز عصبانی شد سر صبحونه چایش رو پرت کرد سمت من. شونه و گردنم سوخته. من دیگه پیش این نمیمونم. تورو خدا بابا کمکم کم جدا شم.
پدر: خوب عصبی شده دخترم. ببین چی بهش گفتی که بیچاره رو اینقدر عصبی کردی. اونم نمیدونسته که چای داغه. آدم بخاطر این چیزا که جدا نمیشه!!!

اپیزود پنجم. برابری آری ، تبعیض نه!
شب ساعت 11، همسر منتظر آقا : عزیزم سلام. خسته نباشی. هرچی زنگ زدم به موبایلت جواب ندادی. شام نخوردم که با هم بخوریم. بِکِشَم؟
آقا: ای بابا! میخوردی. من شام خوردم. موبایلم آنتن نداده لابد! کی زنگ زدی؟
همسر: اِ؟ خوب باشه. حالا کجا بودی؟ یه خبری، چیزی؟ نگران شدم.
آقا: بیخود! ساعت یازده س تازه. من که مرغ نیستم. اینقدر شبا ساعت هشت خونه بودم بد عادت شدی. سوال و جواب میکنی؟ استنطاق میکنی؟
همسر : نه ...........

هفته بعد، ساعت 5 آقا منتظر همسر
آقا: خانوم کجایی؟ هیچوقت خونه نیستی. اصلا خبر داری این خونه زندگی چجوری میچرخه؟ کجا بودی؟ من امروز زود اومدم ببینم تو اصلا هستی رو سر این خونه زندگی؟
همسر: من نمیدونستم تو امروز زود میای. عصر تو خونه دلم تنگ بود، یه سر به خواهرم زدم. زودم برگشتم که شام برات دست کنم. من هرروز از ساعت دو خونه م . تو شبا میای
آقا: همینه دیگه. تو دلت به این خونه زندگی خوش نیست. اینجا دلت میگیره باید بری خونه خواهرت دلت واشه. کاش میدونستم خونه اونا چی داره که خونه ما نداره!

اپیزود آخر:
پسر : پدر عزیز. من این دختر رو دوست دارم. میخوام باهاش ازدواج کنم.
پدر: این همون دختره س که یه ساله شبا تا دیروقت صحبت میکنین؟
پسر (کمی خوشحال) : آره بابا ، همونه ، نمیدونی چه دختر خوبیه...
پدر: دختری که شبا تا دیروقت با پسر غریبه صحبت کنه، مشکل داره. دختر سالمی نیست. اصلا فکرش رو هم نکن.
پسر ( متعجب) : بابا با من صحبت میکرده. من هم تا دیروقت باهاش حرف میزدم. پس من هم مشکل دارم
پدر (عصبانی) : مزخرف نگو. تو پسری، فرق میکنه . اگه دختر بودی نمیذاشتم ازین غلطا بکنی!
 

دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

به همین سادگی!

امروز ساعت 11 از خواب بیدار شدم. دوروز تعطیله و خوابهای عقب افتاده(!) هم مثل کارهای عقب افتاده، میمونند واسه این دوروز. قرار بود با دیروز با دو دوست خوب ایرونیم بریم نیاگارا و صفایی بکنیم، اما آب و هوای بارونی مانع شد و موندیم.

امروز در اولین اقدام، حدود دو کیلو ران مرغی رو که دیروز خریدم باید تمیز و بسته بندی میکردم و میذاشتم توی فریزر. از اونجایی که اصلا عادت ندارم توی آشپزخونه کار کنم، اومدم و از مجله "شهرما" (یکی از مجلات ایرانی جاپ تورانتو) چند برگ وسطش رو کندم و پهن کردم روی تخت.یه سینی هم آوردم و بسته گوشت رو هم گذاشتم روی کیسه خودش و بکمک نرم افزار عزیز sopcas بازی اول امروز رو هم که تازه شروع شده بود، راه انداختم و کار مطبوع پاک کردن مرغ و جدا کردن چربیها و پوستش رو با فوتبال همراه کردم.

یادم رفت اولش بگم که دوروزه مهمون عزیزی داریم که تا دوهفته دیگه هم اینجا میمونه. این دختر خانوم خوش تبپ و شب زنده دار اسمش Kally هستش و گربهء مادرِ هم خونه ایمه ( Chris ). مادر کریس داره اسباب کشی میکنه و گربه عزیزش رو سپرده به پسرش که دو هفته مراقبش باشه. کریس هم که آتش نشانه و شیفتهای 24 ساعته کار میکنه، عملا خونه نیست و خصوصا در این آخر هفته، من افتخار پذیرایی از Kally رو داشتم. خلاصه. مشغول مرغها بودم که خانوم، کله ش رو اونقدر به در فشار داد که در باز شد و تشریف آوردند تو. من با اینکه به نسبت اوایل اومدنم به کانادا، خیلی احساس بهتری به حیوانات خانگی دارم، از اونجاییکه دیده بودم که چه پرز و مویی ازش میریزه، سعی میکردم نذارم بیاد اینجا...

خلاصه، وقتی دیدم با پررویی وارد شد، با توجه به اینکه اونهمه گوشت و پوست مرغ دم دستم بود کمی هول کردم. اما این خانوم متشخص، اومد یه دوری توی اتاق زد و نگاهی انداخت و انگار چیزی جلب توجهش رو نکرده باشه، رفت بیرون، قبل از اینکه من بخوام واسه بیرون کردنش تمهیدی بیاندیشم. در شرایط عادی، من دوست داشتم همه این ضایعات (!) مرغ رو ببرم تو حیاط و بدم یه گربه تپل بخوره. اما اینجا همه صاحبان حیوانات خانگی، بسیار حساس هستند که Pet عزیز، جز غذای مخصوص و فرآوری شده چیزی نوش جان نکنه. بگذریم. کارم که تموم شد گوشتها رو بردم توی فریزر گذاشتم و قبل از دورریختن چربیها، تصمیم گرفتم، این گربه تنها مونده رو کمی شاد کنم. یه تیکه کوچیک پوست مرغ بردم و گذاشتم گوشه ظرف غذاش. کمی نگران بودم که مبادا از شوق این غذای لذیذ، ظرف غذاش رو واژگون کنه، اما بعد از اینکه بوش کرد، چنان با بی محلی از کنارش رد شد و رفت که حسابی بهم برخورد. پیش خودم گفتم نالایق! از همین اجق وجقهای رنگی رنگی بخور که برات میخرن!!

چاقو و سینی رو که شستم، قابلمه های فسقلی برنج و خورشتی رو که دیروز واسه شام درست کرده بودم گذاشتم رو گاز که گرم بشه و بر گشتم به اتاق. باید دستی به سر رو روی اتاقم میکشیدم. صدای کامپیوتر رو کمی بلند کردم و مشغول جمع و جور کردن شدم. یکم از حواسمم به فوتبال بود و به دوستی که میخواستم باهاش صحبت کنم و هنوز نیومده بود. با مادر و پدرمم چند روزی بود صحبت نکرده بودم. وای خدا چقدر کار داشتم باید حوله ها و ملحفه ها و روبالشی هام رو هم میشستم. نهار رو کشیدم و باز اومدم نشستم پای کامپیوترم. برنامه مثلث شیشه ای اکبر زنجانپور رو که از دوسه شب پیش مونده بود و ندیده بودمش، گذاشتم واسه سانس نهار!!

بعد از ظهرم بیشتر به صحبت با خانواده گذشت و با دوستی که این روزها بخشی بزرگی (و در آینده شاید بیشتر از بخش بزرگی!) از تنهاییم رو باهاش پر میکنم. وقتی که ظرفهای ناهار رو همراه با دو سه لیوانِ چای و آبمیوه مونده از دیشب بردم آشپزخونه، این گربه که انگار پشت در من نشسته بود، دنبالم راه افتاد و من هم که هنوز بی محلیش رو به محبتی که بهش کردم، فراموش نکرده بودم، زیاد محلش نذاشتم و رفتم پای ظرفشویی. انگار فهمیده باشه که قهرم، به جای اینکه بیاد مثل همبشه کنار پای من ولو بشه، رفت و روی صندلی آشپزخونه نشست و به من خیره شد.

حرصم میگیره وقتی همخونه ایهای محترم، یه طرف سینک رو اشغال میکنن با ظرفهای نشسته شون و با اعتماد به نفس بشقاب بعدی رو میذارن این طرف سینک! من هم هربار همه رو میریزم یه طرف و سینک رو تمیز میکنم و ظرفهای خودم رو میچینم و شروع میکنم. ظرفها رو که شستم دیدم گاز رو هم باید یه دستی بکشم. گاز تمیز شدو کتری رو گذاشتم رو گاز و زیرش رو تا آخر زیاد کردم و برگشتم به درآوردن رو بالشی ها و ملحفه ها. باز تا زیرزمین و اتاق Laundry اسکورت شدم و باز محلش نذاشتم. مایع لباسشوییم هم کفاف یه بار دیگه رو بیشتر نمیده. اومدم بالا و دنبال لیست خریدم گشتم که هردفعه یه جاس. مایع لباسشویی رو نوشتم و صابون هم یادم اومد. باید اتاقم رو جارو میکشیدم. از وقتی دوچرخه م رو میذارم زیرپله، بچه ها جارو برقی رو جای دیگه گذاشتن که من پیداش نمیکنم. اومدم بالا و یه سرکی هم توی اتاق کریس کشیدم که نبودش.

حدود یکساعت بعد کریس پیداش شد. از یه شیفت 24 ساعته کاری برگشته بود و تقریبا خواب بود. گفت یه دوش میگیرم و میخوابم. گفتم پس تا نخوابیدی، جاروبرقی رو بده من که سروصداهام رو قبل از اینکه بخوابی انجام بدم. واسه شام، یه کم کته گذاشتم و یه تیکه از مرغهای تازه رو گذاشتم بپزه. ماستم هم تموم شده. شیرمم آخرشه! ای بابا! باز این لیست خرید نیستش...

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۷

فیروزخان!

امشب حدود یکساعت پای مثلث شیشه ای خندیدم. مهمان امشب مربی خوش صحبت و طناز فوتبال ایران، فیروز کریمی بود. فیروز کریمی که در طول لیگ، با برداشت طنز از وقایع بازی و نوع گفتارش شهره بود، امشب در مثلث شیشه ای با زمان و تریبونی که در اختیار داشت، خاطرات بسیار جالبی از اتفاقات فوتبال کشورمون گفت. از ورود گله گوسفند به زمین در خرم آباد گرفته، تا کشتی ده دقیقه ای بازیکن استقلال اهواز با یار دوازدهم(!) تیم حریف وخفه کردن بازیکنان استقلال بعد از کارگر نشدن سایر تنبیهات...

اگر امکانش رو دارید، این برنامه رو ببینید. بخشی از مصاحبه های فیروزخان رو هم اینجا ببینید:



پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۷

نمی‌دونی

نمی‌دونی، نمی‌دونی
وقتی چشمات پر خوابه،
به چه رنگه، به چه حاله
مثل یک جام شرابه
نمی‌دونی، نمی‌دونی
چه عمیقه، چه سخنگو
مثل اشعار مسیحایی حافظ
یه کتابه یه کتابه
مثل یک جام شرابه
نمی‌دونی، نمی‌دونی
که چه رنگه، چه قشنگه
رنگ آفتاب بهاره
مثل یک جام بلوره
شایدم چشمه‌ی نوره
مثل یک جام شرابه
نمی‌دونی که دل من
توی اون چشمای شوخت
روی اون برکه‌ی آروم
یه حبابه یه حبابه
مثل یک جام شرابه
نمی‌دونی و به جز من
دگری هم نمی‌دونه
که یه دنیا توی اون چشم سیاهه
هرکی گفته، هرکی می‌گه
همه حرفه تو رو می‌خواد بفریبه
جز دل من که پر از عشق و جنونه
حرف اون چشم سیاهو
دل دیگه نمی‌دونه
چشم دیگه نمی‌خونه
نمی‌دونی، نمی‌دونی
وقتی چشمات پر خوابه
به چه رنگه، به چه حاله
مثل یک جام شرابه

شعر: هما میرافشار
 

ه. ا. سایه

هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه، از شاعران بزرگ معاصر ایران زمین است. او در ۲۹ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد و پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود. ابتهاج سرپرست برنامه گل‌ها در رادیوی ایران پس از کناره گیری داوود پیرنیا، و همچنین پایه‌گذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود. او بعدها از بنیان گذاران موسسه فرهنگی چاووش بود و بسیاری از اشعارش در مجموعه آلبومهای چاووش، توسط محمدرضا شجریان، به زیباترین شکل، اجرا گردید. یکی از زیباترین این شعرها، غزلی است که با آواز بیاد ماندنی شجریان، در یکی از آلبومهای چاووش (ایران ای سرای امید) جاودانه گشته است:

زمانه قرعه ی نو می زند به نام شما
خوشا شما که جهان می رود به کام شما

در این هوا چه نفس ها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما

تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما

فروغ گهری از گنج خانه ی دل ماست
چراغ صبح که بر می دمد ز بام شما

زمان به دست شما می دهد زمام مراد
از آن که هست به دست خرد زمام شما

ز صدق آینه کردار صبح خیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما

همای اوج سعادت که می گریخت ز خاک
شد از امان زمین دانه چین دام شما

به زیر ران طرب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین شد ستاره رام شما

به شعر «سایه» در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما

و یک شعر زیبای دیگر از سایه:

نشود فاش كسي آنچه ميان من و توست
تــا اشــارات نــظـر نامه رسان من و توست

گـوش كن با لـب خـامـوش سخن ميـگويـم
پـاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست

روزگـاري شـد و كـس مـرد ره عـشق نـديـد
حالــيـا چـشم جهـاني نـگـران من و توست

گــر چـه در خلــوت راز دل مـا كـس نـرسيـد
هـمه جـا زمـزمهء عشق نهان من و توست

ايـن همـه قـصه فــردوس و تمنـاي بـهـشت
گـفتـگـويي و خـيالي ز جهـان من و توست

نـقش ما گـو ننـگارند بــه ديــبــاچـه عــقــل
هر كجا نامه عشق است نشان من و توست

سايـه ز آتـشكـده مــاسـت فــروغ مه و مهر
وه از اين آتش روشن كه به جان من و توست

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

هوا بس ناجوانمردانه...

دمای هوا که تا دیروز حدود 20 تا 25 درجه بود، امروز با جهشی غیر قابل باور به 35 درجه رسید. رطوبت پنجاه درصد هم مزید بر علت شد و امروز کاملا غیر قابل تحمل بود. از مراسم فارغ التحصیلی تعدادی از دوستان خوبم که برگشتم، بشدت کلافه بودم. امروز هم برای شرکت در این مراسم لباس رسمی پوشیده بودم. تا محل مراسم رو ترک نکرده بودم، حالم خوب بود اما بیرون بشدت گرم بود. از امروز پوشش مردمان اینجا به حداقل ممکن نزول پیدا کرده! چاره ای هم نیست جدا...

پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

تو را نگاه میکنم...

تورا نگاه مي‌كنم كه خفته‌اي كنار من
پس از تمام اضطراب ، عذاب و انتظار من

تورا نگاه مي‌كنم كه ديدني ترين تويي
و از تو حرف مي‌زنم كه گفتني ترين تويي

من از تو حرف مي‌زنم شب عاشقانه مي‌شود
تو را ادامه مي‌دهم ، همين ترانه ميشود

كاش به شهر خوب تو مرا هميشه راه بود
راه به تو رسيدنم ، همين پل نگاه بود

مرا ببر به خواب خود كه خسته‌ام از همه كس
كه خواب و بيداري من هر دو شكنجه بود و بس

من از تو حرف ميزنم شب عاشقانه ميشود
تو را ادامه ميدهم ، همين ترانه مي‌شود...



شعر از: اردلان سرافراز

نادر ابراهیمی رفت...

هلیای من! به شکوه آنچه بازیچه نیست بیاندیش. من خوب آگاهم که زندگی، یکسر صحنه بازیست. من خوب میدانم اما بدان که همه کس، برای بازیهای حقیر آفریده نشده است. مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان. به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند. به زندگی بیاندیش، با میدان گاهی پهناور و نامحدود.

به زندگی بیاندیش که میخواهد باز، بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند. به روزهای اندوهباری بیاندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند. تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزاران راه را میتوان دید و دیدگان تو به تو امان میدهند که راهها را تا اعماقشان بپیمایی

در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض میکنی درآن لحظه های خطیر که سپر میافکنی و می گذاری دیگران به جای تو بنشینند در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس میکنی، در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی میگذاری که آن سوی آن، اختتام تمانم اندیشه ها و رویاهاست

در تمام لحظه هایی که تو میدانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمیگردند...

برگرفته از: بار دیگر، شهری که دوست میداشتم

یکشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۷

برای یارِ در سفر

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش


دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش


ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش

دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش