پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۳

بخش اول - روز موعود


عصر یک روز سرد زمستونی بود. صندلی من توی دفتر کارم رو به یک پنجره قدی بلند بود و از صبح هوای گرفته و مه آلود رو میدیدم و صدای تندِ باد رو می شنیدم. چند ماهی بود که درگیر آماده کردن مدارک لازم برای گرفتن پذیرش دوره دکترای دانشگاه تورانتو بودم و امروز، روز موعود بود.

حدود یک ماه و نیم قبلش آیلتس داده بودم و نمره م رو هم گرفته بودم. ریز نمرات هم به لطف خانواده  مستقیما برای دانشگاه پست شده بود و تایید دریافتش رو هم روی سایت دانشگاه میدیدم.
تنها دلیل که نشده بود این دکمه ارسال رو بزنم و خَلاصش کنم، این بود که باید نام و تلفن یک نفر از مسئولان دانشگاه شریف رو مینوشتم که برای تایید مدارک من بشه باش تماس گرفت. و پیدا کردن این یک نفر، که معلوم شد رییس اداره آموزش وقت، جناب مقدادی است، دو هفته طول کشیده بود!

با دقت فرم نیمه تمام رو باز کردم و اسم و سمت و تلفن و ایمیل ایشون رو توی فرم وارد کردم. از فرم خارج شدم و با دیدن باکسهایی که همه حکایت از رسیدن مدارک و تکمیل فرمها میکردن، برای چند دهمین بار، ذوق کردم! حالا با پر شدن این فرم، میتونستم کلید ارسال رو بزنم و به چند ماه استرس و دل مشغولی پایان بدم.

نمیخواستم کار برای روز آخر بمونه. هیچوقت نمیخوام البته و همیشه هم میمونه! این بار هم دوست داشتم مدارکم رو مثلا یکهفته قبل از مهلت تعیین شده بفرستم.  اما خوب نشده بود. نمیشد. بازیهای عجیبی که بخشهای مختلف دانشگاه سرِ فارغ التحصیلی درآوردند و مانع هایی که تراشیدند در نهایت با دوندگیهای پسرخاله م در مرحله اول و بعد مادرم، حل و فصل شد اما خیلی طول کشید.

فرم که پر شد، یه چرخ توی اتاق بزرگی که توش کار میکردم زدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و به استرس موذی ای که هنوز ته دلم داشتم بی محلی کردم. توی اون اتاق اغلب تنها بودم. بارها با شنیدن یه خبر خوب و بدون ترس از اینکه کسی بی هوا در رو باز کنه، بالا و پایین پریده بودم و جیغ و داد زده بودم. بارها پای تلفن دیواریش یا پشت میز و پای چت و کامپیوتر، اشک ریخته بودم. کنج خلوتی بود برام و تنها بودن غنیمت. خصوصا که تازه از ایران اومده بودم و هنوز نبضم با نبض عزیزانم میزد و صبحم با صبح اونها می دمید و شبم با خوابیدنشون فرا میرسید...

برگشتم و نشستم پای کامپیوتر و دکمه رو زدم! یه نوشته قرمز اون بالا ظاهر شد. مثل تمام بارهایی که سعی کرده بودم بدون پر کردن اسم و سمت و اطلاعات تماس مسئول دانشگاه، فرم رو بفرستم. چی یادم رفته بود؟ برگشتم توی فرم. جناب مقدادی با سِمَتِ با ابهت و ایمیل و تلفنش سرجاش بود. فرم رو بالا و پایین کردم، چیز خاصی ندیدم. یک بار دیکه این چند تا قسمت رو پاک کردم و اطلاعات رو دوباره وارد کردم. از فرم که خارج شدم، علامت فرم کامل شده رو داشت. باز هم دکمه ارسال رو زدم اما چیزی تغییر نکرد. ساعت رو نگاه کردم، هنوز پنج نشده بود. تا نیمه شب کلی وقت داشتم و اگه لازم میشد میتونستم کل فرمها رو از اول پر کنم.

 وارد فرم شدم و سعی کردم از اول قدم به قدم جلو برم و اشکال احتمالی رو پیدا کنم. اون استرس موذی که محل سگ بهش نذاشته بودم، پررو تر شده بود و داشت خودنمایی میکرد.
عجله نکردم. با دقت سرتاپای فرم رو خوندم. بنظرم اومد که شاید تلفن خودم رو نباید هم برای "تلفن خونه" و "نلفن موبایل" مینوشتم. شاید فرم چک میکنه و اگه تلفنها یکی باشه ایراد میگیره. تلفن خونه رو پاک کردم و تلفن دانشگاه آشوا (Oshawa)  ، محل کارم رو دادم. اومدم بیرون و فرم رو ارسال کردم. باز هم دوخط نوشته ریز قرمز و فرم ارسال نشده!

فکر کردم که شاید توی توضیحات قرمز رنگ نوشته باشه که مشکل از کجاست. دقیق شدم و خوندمشون:
آخرین مهلت ارسال فرمهای پذیرش دوازدهم دسامبر بود. ارسال فرمها در این تاریخ امکان پذیر نمیباشد و سیستم آنلاین بسته است!!

4 نظرات :

نینا گفت...

خیلی خوبه وریا :) پردازش و روونی داستان نوشتنت رو دوست داشتم. به جزئیات هم همونقدری پرداختی که من اغلب دوست دارم: نه زیاد حوصله بر، نه سمبل شده که مانع تجسم و حس گرفتن بشه.

راستش نمیدونم ترجیح میدادم شخصا نشناسمت و برای راوی این ماجرا خودم شخصیت خلق کنم، یا حالا که میشناسمت داستانت رو بیشتر میگیرم.
به هر حال به گمونم که راوی ای که برای من پشت این نوشته ها تداعی شد، با خودت فرق داره، و شایدم اصلا این چلنجی بشه که از دوتا دید بخونم بقیه اش رو.

امید شکوفا گفت...

چه خوب نوشتی وریا جان! از آن جنس نوشتن هایی که آدم را با خودش همراه می کند و دوست داری که تمام نشود.
یادم نیست که در دبیرستان نمونه خودمان آیا مرحوم آقای اجلال اردلانی دبیر ادبیات تو هم بود یا نه. اگر بوده می تونم حدس بزنم که بر سبک نگارش تو هم تاثیر داشته.

Weria گفت...

ممنونم نینا که میخونی. خیلی دوست دارم که با توجه به اینکه قبلا هم نوشته های من رو میخوندی، لطف کنی و نظرت رو برام بنویسی. اگه دوست داشتی در مورد این "فرق"ی هم که گفتی، خیلی دوست دارم بدونم. چون معتقدم که چنین چیزی هست.

بازم ممنون

وریا

Weria گفت...

منون اميد عزيز. خوشحالم كه لطف ميكني و ميخواني و نظر ميدهي. متاسفانه بخت شاگردي مرحوم اردلان را تنها دو سه جلسه براي آمادگي مسابقات علمي كشوري داشتم. و بسيار از ايشان آموختم.
اما تمام داستانهايي كه خوانده ام و دوست داشته ام، قطعا برايم در نوشتن الگو شده اند.

وريا