یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷

درد دل

گاهی، اتفاقی، دیداری، صدایی، نوایی، شخصی یا حتی مزه و بویی، پرتابت میکند به دورانی که با خوش خیالی، می پنداشتی پشت سرش گذاشته ای و آثارش در ذهن و احساست نمانده است. نمک بر زخمی می پاشد که تو هزار بار التیام یافته اش میدانستی و خود را نیز بخاطر حمیت غلبه بر آن، تحسین کرده بودی. چنان یکباره و هولناک، که هیچ گریزی و یا تکنیکهای اثبات شده تسلط بر خویش نیز در مقابلش، بازیچه ای بیش نیستند.

گاهی، مدتی از دلت و دردهایش غافل میشوی. میپنداری که این غفلت دست بدست فراموشی، میتواند دوای دردت باشد. سالها کسی را، خاطره ای را، اتفاقی را از خاطر می بری و میپنداری در پس تاریخ و سالها گمشان کرده ای. و ناگهان جرقه ای پرتابت میکند به عمق همان تاریخ. به همان روز و ساعت و گاه همان لحظه. عینا همان لحظه. دوباره با تمام وجود، با تمام حس هایت، تجربه اش میکنی. حتی نه مثل چیزی که دیروز رخ داده. دقیقا مثل چیزی که در اکنون در حال رخ دادن است. و باز به همان نتیجه میرسی که : "در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در میخورد و می تراشد..."

2 نظرات :

ناشناس گفت...

That is TRUE.
That is really really TRUE!

ناشناس گفت...

man kheili in jomle ro dost daram, dar zendegi zakhmhai hast ke....
vaghean che doroste. so so true.