یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

برای علی حیدری


خبرگزاری جمهوری اسلامی، 26 اسفند 76:

در این حادثه اتوبوس حامل دانشجویان ریاضی شرکت‌کننده در بیست و دومین دوره مسابقات ریاضی دانشجویی که از اهواز راهی تهران بود به دره سقوط کرد و طی آن شش تن از دانشجوی نخبه ریاضی دانشگاه صنعتی شریف شامل آرمان بهرامیان، رضا صادقی - برنده دو مدال طلای المپیاد جهانی -، علیرضا سایه‌بان و علی حیدری، فرید کابلی، دکتر مجتبی مهرآبادی و یک دانشجوی دانشگاه تهران (مرتضی رضایی) که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ملی و بین‌المللی ریاضی بودند در اوج بالندگی و شکوفایی علمی ناباورانه، جان باختند…


علی را از ده سال قبل از رفتنش می شناختم. کلاس پنجم و مدرسه ابتدایی فجر. و پسری که بدلیل رفتن معلم و انحلال کلاسش، اوایل آن سال تحصیلی بهمراه چند دانش آموز دیگر به کلاس ما آمدند. کلاس آقای شعبانی که او هم رفت و یادش ماند. علی نیمکت پشت من می نشست، وسط دو دانش آموز دیگر. آرمان هم ردیف جلوی من. و هیچکدام نمیدانستیم که از اینهمه، ما سه نفر دوستی ویژه ای خواهیم داشت.

من شاگرد خوبی بودم اما علی از من باهوش تر بود. در راهنمایی، یادم نیست دقیقا چه گفت، که معلم ریاضیمان شگفت زده، مغز او را به مغز کامپیوتر شبیه دانست.
و نمیدانست که چقدر آن مصنوع بشر را برکشیده است. هوش و استعداد متفاوتش، در دبیرستان و در دروس ریاضی بیشتر ظهور کرد. آنطور که او مسائل ریاضی را حل میکرد، بیشتر برای من مثل معجزه بود. مثل الهام، مثل شعر. همه گاهی طعم چنین تجربه ای را می چشیدیم، اما از اینکه او هماره از این نعمت برخوردار بود، شگفت زده میشدیم. در حل مسائل دشوار، خصوصا در هندسه ، بی مانند بود. جیزی در میان آن خطوط میدید، که دیگران نمیدیدند و وقتی توضیحش میداد، همیشه پرسش این بود که : تو چطور دیدی…
 

در یکی از ادوار المپیادهای ریاضی، در مرحله استانی، مثال نقضی برای یکی از مسائل یافت. مساله ای که بسیاری با حل آن از طراحان و مصححان نمره گرفتند. اما علی، چیزی دید، که کسی ندید. این مثال نقض، مدتی بعد، طراحان آن سوالات را نیز شگفت زده کرد.
 

با علی زندگی کردن اما، دوران دیگری از دوستیمان را رقم زد. خوابگاه دانشگاه شریف و هم اتاقی شدن با علی. اینجا بود که هنر علی را هم دیدم. سه تاری که همدمش بود و گوشه ای از استعداد خدادادی و کم مانندش را، در آموختن بی استاد، به رخ میکشید.
 

تا آن سال شوم و آن روزهای تاریک. هنگام تعطیلات، باهم به سنندج برمیگشتیم و تمام هشت ساعت و اندی زمان سفر را صحبت میکردیم. آن سال اما پدر من برای ماموریتی در تهران بود و بهمین دلیل من اصرار داشتم که علی هم با من بیاید. دیگر دردسر ترمینال و حمل وسایل و گیرآوردن بلیط نبود.

شبی که فردایش میرفتیم، بالاخره گیرش آوردم و اصرار کردم که با من برگردد. سرش خیلی شلوغ بود. کنفرانس ریاضی بود و علی هم مقاله ای داشت. مطمئنش کردم که از آنجا برگشتن به سنندج دشوار است و ترساندمش که مگر نمیخواهی عید پیش عزیزانت باشی! اثر کرد و قانع شد…
 

اما گفت باید ببیند امکان دارد ارائه مقاله اش را به کس دیگری (که گمانم مقاله را با هم نوشته بودند) بسپارد. خوشحال شدم. همسفری با علی که سالی بود هم اتاقم نبود، غنیمت بود. ساعتی بعد اما آمد و گفت که نمیشود. گفت از خرم آباد با اتوبوس برمیگردم. گفتم با این شلوغی عید؟ چیزی نگفت و دیگر ندیدمش…

بعد از ظهر بود. خواب بودم. زنگ تلفن و حرفهای عجیب و باور نکردنی دوستی از سمنان. که نام علی را از اخبار شنیده بود و در جمع عزیزانِ رفته. توان سخن گفتن نداشت. تنها پرسید ” علی حیدری دیگه ای داشتیم” ؟ و من گفتم نه…
 

چند دقیقه بعد، جمع دوستانش همه با هم، به در خانه ما آمدند و علی را از من میخواستند. که مگر شما همیشه با هم نبودید؟ مگر همیشه با هم برنمی گشتید. و ساعتی بعد که شیون از خانه شان برخواست، باز همه با دیدن من همین سوال را داشتند و زبان بسته من…

سالی که علی رفت، سالی که تمام عیدمان به گریه گذشت، سالی که سنندج، شاهد هق هق بسیاری از جوانانش بود، امروز ده سال در پس تاریخ، در پس روزها و ماهها، گم شده است. اما یاد و نام علی و شش یار دیگرش، در دل همه کسانی که او را می شناختند، زنده تر از امروز است…



پی نوشت: 26 اسفند هشتاد و شش: اتوبوس حامل دانشجویان موسسه غیرانتفاعی خیام مشهد در مسیر بازگشت از اردوی راهیان نور با تانکر نفت برخورد کردند که در این سانحه تعدادی دانشجو در آتش سوختند. به گزارش خبرنگار مهر، اتوبوس حامل 29 دانشجوی موسسه غیرانتفاعی خیام مشهد که از اردوی راهیان نور بازمی گشتند در مسیر اندیمشک با تانکر نفت برخورد کرده و دچار آتش سوزی شد. در این تصادف تعدادی از دانشجویان در آتش سوختند و تعدادی نیز به شدت مجروح شدند که به بیمارستانهای اطراف انتقال داده شدند. علت این حادثه هنوز اعلام نشده و وزارت علوم نیز پیگیر این سانحه است


پی نوشت دوم: مطلب فاطمه

3 نظرات :

ناشناس گفت...

رضا که رفت من همه اش پانزده سال داشتم و او همه ی باور ما بود برای فردا
رضا فقط المپیادی نابغه ی سمپادی نبود همه چیز مابود...حرفهایت را که خواندم حالم بد شد وریا... همه چیز را،ان روز شوم و روزهای شوم دیگر را زنده کردی دوباره...رضا یک سال پیشترش روی شانه ها وقتی همه ی مان میخندیدیم و میگریستیم از اینهمه غرور آمد توی خیابان و بچه های مدرسه یکی یکی سرشان را میگرفتند بالا که یعنی هم مدرسه ای ماست و اعتبارمان و یک سال بعد ترش هم امد روی شانه های مردم برای آخرین بار تا خانه را برای همیشه خاک اندوه بپاشد و برود...پدر دیگر هیچ اردویی نمیگذارد برویم...مادر هنوز گریه اش میگیرد اسمش که می اید به میان...مادرش شکست...پدرش خم شد...آن قدر که یکی از همین صد ها مرتبه ای که رفته بودم سراغش در بلوک 118 گورستان پایین حرم تا آن سنگ قبر سبز و طلایی متفاوت را که همه ی تلاش و تقدیر احمقهای سیاستگذار این خراب شده بود راببوسم به جای دستهای مهربانشهیچ کدامشان را نشناختم...نه چروکهای پررنگ صورت مادرش را و نه شانه های تکیده ی پدرش را...هیچ نگفتم...گریه ام گرفت و حس کردم کاش از خجالت بمیرم که در جهنمی زندگی میکنم که سهم رضا از بزرگیش همان سنگ سبز و طلایی متفاوت بود...نحسی تقدیر دریغشان نکرد از ما...حماقت ان احمقهای سیاست گذار بود که دیگر رضا شعر نمیگوید و علی سه تار نمیزند
دوباره همه ی زخمها تازه شد انگار
اما خوب کردی نوشتی عزیز...ممنون...یادم نبود...برای اولین بار بیست و ششم را یادم رفته بود از بس این دو روزه تب دارم...حالا دوباره همه ی سهم من میشود همان یاسین آمیخته به هق هق...همه ی عیدی من برای رضا و علی و فرید و آرمان و علی رضا و مرتضی

ناشناس گفت...

vaghean motasefam, tanha chizi ke mitonam begam, rohe hamashon shad.

ناشناس گفت...

یخ کردم وقتی اینو خوندم...