سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

Cinema

از در سینما که وارد شدم، دیدمشون. همدیگرو بغل کرده بودند و توی صف ایستاده بودند. رفتم و من هم پشت سرشون ایستادم. بی اختیار توجهم بهشون جلب شده بود. زوج جوانی بودند، شاید چندسالی کم سن تر از من. هردو کمی تپل بودند و کمی کوتاهتر از من. وقتی که بلیط خریدند، هرکدوم با کارتهای خودشون پرداخت کردند و همون فیلم رو هم که من میخواستم ببینم. توی صف بوفه سینما اما یکیشون جلوی من بود و اون یکی پشت سرم. نمیدونم پسره کجارفته بود که دیررسیده بود اما نیومد کنار همسر( یا دوستش ) بایسته. اومد پشت سر من. دختره سفارشش رو که داد برگشت و چشمش به پسره افتاد. بهش اشاره کرد که بیا جلو. پسره هم اومد و کنار هم ایستادند تا دختره سفارشش رو بگیره. یه پاکت ذرت بوداده بود و یه لیوان بزرگ نوشابه. بازم دختره سرش رو رو شونه پسره گذاشت و پسره هم دستش رو دور کمرش حلقه کرد. وقتی دختره خوراکیهاش رو گرفت، پسره برخلاف انتظار من اومد پشت سر من سر جای اولش و بنابراین نوبت من شد. من هم یه نوشیدنی گرفتم و بسمت سالن شماره 7 که فیلم مورد نظرم رو پخش میکرد راه افتادم. دم در سالن دختره رو دیدم که داشت ذرت میخورد و منتظر ایستاده بود. لبخندی زد و من هم با لبخند بهش گفتم که الان میاد!

فیلم که تموم شد اومدم اینور خیابون و منتظر اتوبوس ایستادم. برخلاف عصری که میومدم، هوا سرد بود و بارون شدیدی می بارید. خودم رو حسابی پیچیده بودم و پشت به باد منتظر ایستاده بودم. بازم دیدمشون. داشتند از خیابون میومدند اینور. پیش خودم فکر کردم: یعنی ماشین ندارند؟

نداشتند. اومدند و کنار من ایستادند. هردوسردشون بود. دختره موبایلش رو درآورد و زنگ زد و تا اونجاییکه من فهمیدم، از کسی که اونور خط بود خواست نگاه کنه ببینه اوتوبوسی که از این محل میگذره، چه ساعتی میاد. اون بنده خدایی هم که اونور خط بود یا خیلی وارد نبود و یا حواسش نبود. چندبار پرسید شما کجایین و دختره هم گفت اونور خیابون روبروی سینما!

پسره هم که ظاهرا یا زیاد سردش بود و یا بهردلیل کم حوصله، همه ش میگفت چی شد؟ پس چیکار داره میکنه؟ آخرش هم وقتی شنید که دختره داره اطلاعاتی در مورد خط 915 میگیره تقریبا شاکی شد و گفت 915 اصلا اینجا نیست! 916 رو باید ببینه! 916 شرقی!! دختره اما بیشتر حواسش به اونور خط بود. بعد به پسره گفت ببین! ما الان غرب هستیم یا شرق؟ پسره شاکی تر شد. گفت اصلا ربطی نداره که ما شرقی هستیم یا غربی! خطی که از اینجا به سمت خونه ما میره، 916 شرقیه. راست میگفت. من چون همیشه با اتوبوس اینور اونور میرم این مساله رو دقیقا میدونستم. 916 شرقی ، از غرب آشوا به دانشگاه میره و 916 غربی، از دانشگاه به شرق. 915 هم از دانشگاه به غرب و بسمت شهرهای ویتبی و آژاکس! پسره از اینکه دختره به حرف اون توجهی نکرد و هنوز هم داشت با تلفن حرف میزد کاملا اعصابش بهم ریخته بود. باد شدید و بارون و سرما هم همه چیز رو بغرنجتر میکرد. بعد از اینکه دختره گوشی رو قطع کرد، رنجیده گفت، چهار دقیقه دیگه میرسه. پسره جوابی نداد. حتی نگاهش هم نکرد. این چهار دقیقه در سکوت و بدون اینکه حتی بهم نگاه کنند گذشت.

4 دقیقه دیگه هم گذشت. من هم از نیومدن اتوبوس متعجب و عصبانی بودم. دختره دوباره تلفن زد. اینبار با لحن آزرده ای خواهش کرد که دوستش درست نگاه کنه و ببینه اتوبوس کی میاد. پسره برگشت و لبخندی زد که تلخ و استهزاآمیز بود. بلافاصله دختره گفت بیا خودت باش حرف بزن. اما پسره گفت " من با دوست نابغه تو حرف نمیزنم." . باز هم دوست دختره داشت خط 915 رو نگاه مبکرد. خیلی دوست داشتم دخالت کنم و چیزی بگم. برام واضح بود که کسی که داره ساعت اتوبوس رو براشون درمیاره خیلی پرته. اما من چی میتونستم بگم؟ یه لحظه نشنیدم چی گفتند و بعد پسره گوشی رو از دختره گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. کمی اونورتر رفت و من اولش رو نفهمیدم چی گفتن. اما وقتی برگشتم دیدم داره با دوست دختره سر اینکه 915 اینور میاد یا 916 شرط میبنده. تا گوشی رو گذاشت دعواشون شد. اینبار شدیدا بهم پرخاش میکردند. با اینکه بودن و نبودن من براشون اصلا مهم نبود اما من که خودم احساس خوبی نداشتم چند قدم اونورتر ایستادم. صداشون بلند بود. دختره میگفت من این وسط گیرکرده بودم و تو یه چیزی میگفتی و اون یه چیزی. پسره هم میگفت نخیر! من از اولش گفتم که این دوستت پرته و تو اصلا به حرفهای من توجه نکردی. دختره هم گفت تو اصلا آداب صحبت کردن مخصوصا با یک زن رو نمیدونی و سر من داد کشیدی و ...

اوتوبوس اومد. هرسه تامون سوار شدیم در حالیکه لباسامون بشدت خیس بودند و سردمون بود. هرسه ایستاده بودیم. دختره جلوتر رفته بود و من نمیدیدمش. پسره اما جلوی من ایستاده بود. خشم و آزردگی و سرما رو توی صورتش میدیدم. رسیدیم به ایستگاه ریتسن. دختره پیاده شد و منتظر بود که پسره هم پیاده بشه. اما پسره پیاده نشد. دختره برگشت و نگاهش کرد. چه نگاه عجیبی بود. چقدر پریشان بود. چقدر با صورت آرام و پرلبخندی که من دوساعت پیش دیدم فرق داشت. راننده به دختره که توی در ایستاده بود نگاه کرد. دختره یه پله برگشت و به پسره گفت نمیای؟ پسره هم گفت نه و سرش رو برگردوند. چه خشم و آزردگی تو نگاه هاشون بود...

وقتی پیاده شدم، بارون هنوز قطع نشده بود و باد تحمل سرما رو سخت تر میکرد...

1 نظرات :

ناشناس گفت...

اول. امروز رفته بودم فروشگاه IKEA توی تورانتو. یادمه قبلا یکبار IKEA رو در city center دبی رفته بودم و همون موقع هم کلی از تنوع محصولات و بزرگی فروشگاه تعجب کرده بودم

ببین وریا جان دقیقا متن اینطوری نمایش داده میشه تو بلاگت یعنی جمله ی اولش به هم ریخته است.با همون ترتیبی که برات نوشتم دیده میشه.