دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

اول.  امروز رفته بودم فروشگاه IKEA در تورانتو. یادمه قبلا یکبار IKEA رو توی City Center دبی رفته بودم و همون موقع هم کلی از تنوع محصولات و بزرگی فروشگاه تعجب کرده بودم. اما IKEA تورانتو چیز دیگه ای بود. فروشگاه بسیار یزرگ با تنوع محصولات باورنکردنی و قیمتهایی که نسبت به بسیاری از فروشگاههای بزرگ، مناسب به نظر میرسیدند. همه ش فکر میکردم که اگه یه روز اینجا یه خونه از خودم داشته باشم و پول کافی که حسابی تزئینش کنم، انتخاب اولم IKEA  خواهد بود. حدود سه ساعت دیدن همه جاهاش، اونهم بصورت کاملا عبوری، طول کشید. چند تا عکس گرفتم از بخشهایی که توش یه اتاق کامل رو با وسایل IKEA چیده بودند و تزیین کرده بودند

این هم عروسکهای چوبی جالبی که امکان ژست گرفتن دارن!

 

دوم.علیرغم اینکه سرمای هوا توی خیلی از جاها شکسته اما ما هفته بسیار سردی رو پشت سر گذاشتیم. سرما از سه شنبه شب شروع شد و چهار شنبه و پنج شنبه و در تمام طول روز زیر منهای بیست موند. چهار شنبه صبح که رسیدم دانشگاه حدود ساعت نه بود. هوا رو چک کردم، منهای بیست و هفت درجه بود. جمعه چنان برفی اومد که در عرض یکی دوساعت، همه جا رو سفید پوش کرد. ظاهرا، شهرداری آشوا کاملا غافلگیر شده بود چون تا آخرین ساعات جمعه، هیچ برفروبی توی خیابونها نبود...

 

سوم. شنبه شب، فرصتی دست داد تا بخاطر دیدن دوست خوبی که مدتها بود ندیده بودمش، توی یک رستوران ایرانی در تورانتو، شب خاطره انگیزی رو بگذرونم. جمع دوستانه ای که گرچه جز همون دوست، کس دیگه ایشون رو نمیشناختم اما همکلامی باهاشون بسیار لذت بخش بود. جدا وقتی میگن بهشت، صحبت یاران هم دمست، الکی نمیگن. چقدر بده که من توی آشوا، دوستان هم سن و سال ایرانی کمی دارم. باز خدا رو صدهزار مرتبه شکر که استادم و دوستانش ایرانی هستند و من تقریبا هر هفته، در یک جمع صمیمی ایرانی حضور دارم. آدمهای اینجا رو خیلی دوست دارم و دوستان کانادایی خوبی هم دارم، اما همونطور که امشب به استادمم میگفتم، بهر دلیل از همصحبتی با همزبون هام خیلی لذت متفاوتی می برم. استادم میگه دلیل اصلیش عدم کارایی ارتباطیه که برقرار میکنیم (بدلیل تفاوت زبان و عدم تسلط کامل ما به زبانشون) اما بنظر من تفاوت فاحش فرهنگی هم هست...

 

چهارم. امروز داشتم به یکی از دوستان کاناداییم که فردا امتحان Developmental Psychology  داره میگفتم که دوست دارم بدونم توی این درس چی میخونند. دلیل اصلیش هم این بود که وقتی کتابش رو دیدم یاد کتابهای کمیک استریپ خیلی با کیفیتی مثل تن و میلو افتادم!! یه کتاب که شاید با کمی اغراق بشه گفت که عکسهاش از متنش بیشتر بود. حتی کتابهای ابتدایی ما انقدر چشم نواز نبود. بگذریم. بخشی رو که داشت میخوند، بلند خوند و من هم گوش دادم. داشت روال تکمیل نوزاد انسان رو قبل از تولد میگفت. که مغزش خصوصا از چه زمانی شروع به تشکیل و تکامل میکنه و چه توانایی هایی رو در چه زمانهایی داره. فوق العاده به نظرم جالب اومد. از اونجایی که میدونم بعد از میانترم، تا قبل از امتحان پایانترم این کتاب دست نمیخوره(!) ازش خواستم که پیش من بمونه. مدتیه دارم کتابی میخونم بنام Thresholds of Mind که بنظرم فوق العاده س. بشدت معتقدم فارغ از اینکه شعلمون چیه و تخصصمون در چه زمینه ایه، باید از اونچه که معموله، در مورد مغزمون و نحوه عملکردش بیشتر بدونیم. در این مورد باز هم خواهم نوشت

3 نظرات :

ناشناس گفت...

كتابهاي ابتدايي
با اون دختراي شيش ساله ي روسري پوش...با اون حونه هاي ساده...سفره هاي روي زمين...چند وقت پيش كتاب كلاس اولو ديدم...ديگ آتگوشت غذاي لذيذي نبود توش...قرمه سبزي جاشو گرفته بود و من مطمئنم تا چند سال ديگه پيتزا ميشينه جاش...راستي همه هم سر ميز نشسيه بودند...ميبيني وريا؟مدرن شديم...به شدت...لابد!!!

ناشناس گفت...

داغ دلم تازه شد با كامنت فاطمه خانم.ياد دوران خوش دبستان وكتاباي اون دوران افتادم.منم كه مستعد رفتن توي حس وحال نوستالژي.
ظاهرا من بر عكس همه توي ورد پرس نمي تونم كامنت بذارم!

ناشناس گفت...

راستی وریا سطر اولتو تصحیح کن.متنت کاملا به هم ریخته.بابت اشتباههای بی شمار تایپی کامنت قبلیم هم ببخش...با عجله تایپیدمش