چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۵

Daily notes-Feb. 27th

از امروز تصمیم دارم یادداشتهای کوتاه روزانه م رو اینجا بذارم.  دقیقا نمیدونم چه جذابیتی ممکنه داشته باشه اما برای خودم یه تاریخ نویسی جالب خواهد بود یا شایدم خاطره نویسی. توی این یادداشتها البته به هر نکته جالبی که بر بخورم مطرح میکنم...

امروز 27 فوریه - 8 اسفند

صبح ساعت 8.5 با آقا شهرام رسیدیم دانشگاه. هوا حدود 3 درجه زیر صفر بود. تا دانشگاه سی دی خالقی رو که تازه write کرده بودیم گوش دادیم. مسیرمون حدود 7-8 دقیقه است. من حدود ساعت 9.5 رفتم کتابخونه. جدیدا میرم اونجا واسه درس خوندن. به چند دلیل. شاید یکیش راحت بودن صندلیهای اونجاست. دقیقتر بگم رو یه مبل خیلی راحت کنار یه شومینه توی یه سالن شیشه ای میشینم و واسه خودم میخونم. یه دلیل دیگه ش می تونه این باشه که اونجا توی یه جمع هستم. احساس میکنم به این ارتباطات هرچند در سطح یه لبخند و یه احوالپرسی ساده، نیاز دارم.

کنار شومینه چند تا مبل هست که همه رو به آتیش شومینه س. امروز یه دختر دانشجو اومد روی یکی دیگه از مبل ها نشست و حدود 2.5 ساعت از سه ساعتی که من اونجا بودم اونجا بود. عین خونه خودش و اتاق خودش بود براش. درس خوند، چرت زد، مجله خوند، باز چرت زد، وسایلش رو مرتب کرد، آهنگ گوش داد، تمرین نوشت و پاشد رفت. چیزی که بشدت فکرم رو جلب کرد این بود که توی این جوامع منحط و رو به زوال غرب، دخترها چقدر راحت تر و در عین حال دارای امنیت بالایی هستند. هرگز هرگز پدیده ایجاد مزاحمت برای دختران رو در هیچ نوعش (حتی نگاه زننده) تو هیچ سطحی نمی بینید.اونم با پوشش و عادات رفتاری اینجا...

بگذریم! نمیخوام طولانی بنویسم. ظهر که شد رفتم بسمت ساختمون اصلی که دیدم استادم داره از کلاس برمیگرده. امروز امتحان الکترومغناطیس گرفته بود از بچه ها. سر نهار استاد حل تمرین درس هم که دانشجور دکترای دانشگاه تورونتو بود اومد باما نهار خورد. اسمش رضا بود و ورودی 74 دانشگاه صنعتی اصفهان. گپ خوبی زدیم با هم و یادی کردیم از استاد مغناطیس هردومون آقای دکتر زیدآبادی نژاد. که هرکجا هست خدایا به سلامت دارش.

عصرم بیشتر به کارهای حاشیه ای گذشت. پیدا کردن کلاس رانندگی توی اوشاوا، پرداخت صورتحساب کردیت کارتم و از این قبیل. ساعت 7 از دانشگاه اومدیم بیرون و رفتیم price choppers که یه فروشگاه بزرگ مواد غذاییه! کلی خرید کردیم از جمله یه Cereal که توش توت فرنگی داشت! شام هم از همون خوردیم! خیلی خوشمزه بود! فردا باید یه کپه پول از بانک دربیارم و بدم به صابخونه م. پنجشنبه هم اسباب کشی دارم. ماه عسل با کانادا دیگه تموم میشه. دیگه باید یاد بگیرم که اتوبوس سوار شم و مسیرهاش دستم بیاد...

 

1 نظرات :

پ گفت...

چه خوب که می نویسی.
و بلاد کفرِ منحطِ رو به زوال رو از دید خودت نشونمون می دی.
اون راحتی دختران رو که گفتی، با همه وجودم می فهمم. با این که طولانی مدت ترین سفرم به غرب (اروپا) یک ماهه بوده فقط. اما خیلی عمیق می فهممش.