پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

Wednesday-Feb 28th

امروز ساعت 6:50 با تلفن یکی از دوستام بیدار شدم. دیگه خوابم نبرد. صبح از از اون Cereal توت فرنگی خوردیم و زدیم بیرون. حدود 9 رسیدیم و من 10 رفتم کتابخونه. امروز اون جای خوبی که همیشه می نشستم اشغال بود و رفتم روی یکی دیگه از مبل ها کنار بخش مجلات. اونجا توجهم جلب شد به مجله Apple که تبلیغ گوشی iphone بود. که گوشی آینده مکینتاشه. خوندم تا حدود 12. کتابی که میخونم اسمش هست Space-Time Block Coding for MIMO Communication. کتاب سنگینیه و خیلی وقتها گیر میکنم و باید خودم بشینم و روابطی رو که اونجا نوشته واسه خودم ثابتش کنم. پیش نیاز ریاضیات قوی در زمینه جبرخطی و ماتریسها می خواد. خدا رو شکر کم نمیارم اما به این راحتی ها هم نیست. قبل از ظهر اومدم پایین و یه موکا (Mocha) خوردم با یه کیک کوچیک (شکلات سفید با خامه و اسانس نعنا! مثلا دارم لاغر میشم اینجا!!)

ظهر با یکی دیگه از TA های استادم نهار خوردیم. اسمش علی بود و دانشگاه ترونتو دکترای کنترل میخونه. 76 ای بوده و خیلی از دوستهای من رو میناسه. گپ زدیم سه تایی و صحبتهامون به سیاست و اوضاع حساس وطن هم کشید.

بعد از نهار یه زنگ زدم خونه. با همه صحبت کردم. مامان میگفت همین الان به خواهرت گفتم که پاشو یه زنگ به وریا بزنیم. بعدشم زنگ زدم خونه خاله که گوشی رو برنداشتند. برگشتم سر کامپیوتر که هانا online بود. حدود یه ربع با هم صحبت کردیم و بعد دوباره تصمیم گرفتم برم کتابخونه. قبلش خواستم یه سر به استادم بزنم. دیدم صف بستند دانشجوهاش که سوالهاشون رو بپرسند. منم ایستادم ته صف. جالبه که ابن دانشجوها یه لحظه هم از لپ تاپشون دل نمیکنند. یکیشون همونطور سرپا لپ تاپش رو روشن کرده بود و با یه دست لپ تاپ رو گرفته بود و با دست دیگه ش داشت باش کار میکرد. خنده م گرفته بود. ایستاده بودیم که یه خانم حدودا 50-55 ساله اومد. فکر کردم staff دانشگاهه و با استاد کار داره اما تا اومد پرسید آخر صف کیه و ایستاد تو صف! خیی بامزه بود! دنشجو بود واقعا! بعد چند دقیقه گفت من پیرتر از اونم که مثل شما سرپا بایستم! و نشست کف زمین چهار زانو و دفترش رو درآورد شروع کرد به خوندن . خلاصه نوبت من که شد نوبتم رو بهش دادم که بره و سوالش رو بپرسه. اما مثل اینکه مشکلش خیلی بنیادی بود. چون من 20 دقیقه منتظر شدم و دیدم حتی نور امیدی هم از بیرون اومدن این خانوم مشاهده نمیشه. دیگه رفتم کتابخونه باز. اونجا یکی دو صفحه که خوندم بدجوری پلکهام سنگین شد... همونطور که نشسته بودم کاپشنم رو انداختم روم و یک ساعتی خوابیدم. آفتاب خیلی خوبی هم بود و منم مبلم رو کشیده بودم جلو پنجره...

عصر هم رفتیم استخر. 7.5 تا 8.5. Lane Swimming بود. یعنی استخر رو مثل وقتی مسابقه است موازی با طولش خط کشی کرده بودند واسه شناگرا. جمعا 5 نفز بودیم تو استخر و سه نفر نجات غریق !! خیلی همه چیز داشت عالی پیش میرفت. طول رو شنا میکردیم و باز نفس تازه میکردیم و طول بعدی. البته من خیلی نفس کم میاوردم. انتظار بیشتری داشتم از خودم ! اما حالا اگه هفته ای سه بار برم فکر کنم بهتر بشم... خلاصه. یه طول که رفتم دیدم یکی از شیشه های عینکم افتاده !! صدام در نیومد و دو سه تا طول خودم رفتم و مسیر رو دقیق نگاه کردم اما خبری نبود. بالاخره گفتم. آقایی که سمت راست ما و در خط سرعت شنا میکرد عینک شناش رو پوشید و مشغول گشتن شد. خانوم نجات غریقم که دید ما داریم میگردیم و عینک نداریم، رفت دوتا عینک برای ما آورد که راحت تر بگردیم. خلاصه تلاشها ناکام موند و ما اومدیم بیرون. قبلش همون خانم گفت اسم و شماره تلفنت رو بذار که اگه تو فیلترها گیرکرده بود و پیدا شد، بهت خبر بدیم. رفتم دمپاییم رو پوشیدم و داشتم میرفتم دفتر که دیدمش !!! توی کم عمقترین بخش و توی خط سرعت که من اصلا نرفته بودم کنار یکی از راه آبها. خلاصه خبر دادم و رفتم درش آودم. ده دقیقه ای هم مشغول جا زدنش بودم. اما حیف که روش خش افتاده :(

ولی خیلی شانس آوردم. چون اینجا نمیشه همین طور رفت و گفت آقا شماره چشمم اینه و برام شیشه بنداز! باید بری دکتر و نسخه بگیری و تایید بشه و ... سیصد چهارصد دلار خرج داره! اما چشمتون روز بد نبینه... تا قبل از اینکه عبنک شنا بزنم اونقدر زیر آب چشام رو باز کردم و گشتم که از همون رختکن چشام شروع کرد به سوختن. سر شام چنان یهو سوزشش شدید شد که مجبور شدم برای چندمین بار برم چشمام رو شستشو بدم. حالا باید برای نوبت بعد حتما عینک مخصوص بگیرم. چون من نمیتونم چشم بسته شناکنم ... خیلی حرف زدم امشب! ساعت 1.5 شبه. بهتره بخوابم که فردا هم روز خداست ...