شنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۵

Yadla!

اعترافات! یا به عبارتی بازی یلدا !

بازی این شکلیه که پنج مورد رو كه فكر ميكنیم ديگران در موردمون نميدونن مینویسیم ! كار آسوني نيست ولي وقتي امروز وبلاگ خورشيدخانوم رو خوندم برام خيلي جالب بود. اسمش هم هست بازي يلدا !! بعد هم از پنج وبلاگ نویس دوست دعوت میکنیم که همین کار رو بکنند و ... من با دعوت سمن مینویسم :)

 منم بازي!

 

1-     بچه كه بودم بطرز غريبی از تنها موندن مي­ترسيدم. بزرگترين كابوس زندگيم اين بود كه يهو همه برن و من تنها بمونم. همين بود كه تا صحبت رفتن مي­شد، اول اطمينان حاصل ميكردم كه همه نميرن و يكي پيش من ميمونه، يا اينكه حتما من رو با خودشون مي­برند. اولين باري كه اين كابوس وحشتناك تبديل به واقعيت شد كلاس اول دبستان بودم. كه مامانم و يكي از آشنايان (كه تا مدتها ازش متنفر بودم) رفتند خريد و من رو تنها گذاشتند. اونروز مادرم تا حد زيادي از اينكه من چنين مقاومتي در برابر تنها خونه موندن ميكنم يكه خورد. و بعد احساس كرد كه حتما بايد اين خطاي بزرگ رو اصلاح كنه. با عصبانيت من رو گذاشت و رفت و من تمام مدتي كه اون نبود رو (حدود دو ساعت)‌ اشك ريختم....

2-      اولين باري كه احساس كردم نسبت به يك دختر (و در واقع يك انسان! ‌چون دختر بودنش خيلي مهم نبود!) حس غيرعادي دارم ،‌ چهارم يا پنجم ابتدايي بودم. اون دختر مهمونمون بود و يه اتفاق بسيار غريب برام افتاده بود و مدتها شوكه بودم. نميفهميدم موضوع چيه! حالا يا از خنگيم و يا از بيسابقه بودن موضوع. يكبار كه با دست روي شونه­م زد، ‌تا مدتها احساس ميكردم كه جاي دستش رو شونه­م سوخته !!
اون دختر، واقعا از زيباترين دخترايي بود كه ميشناختم ( تا سالها بعد...) و اولين و اسطوره اي ترين عشق زندگيم بود...

3-     يكي از مهمترين فاكتورهاي زندگيم تا سالها اين بود كه چه كسايي من رو به عنوان يه پسر خوب نميشناسند؟ ميشستم و واسه خودم فكر ميكردم ببينم كه اگه از همه مردم دنيا بپرسند كه آيا وريا پسر خوبيه ؟‌كسي هست كه جواب منفي بده ؟ اولها فقط يه نفر رو ميشناختم. يه راننده تاكسي. ماجرا هم از اين قرار بود كه يه روز كه از كلاس برميگشتم وقتي راننده نيگه داشت و من سوار شدم، قبل من يكي تاكسي رو صدا زده بود و من نديده بودمش. بعد كه من نشستم، ‌چون جا نبود اون بنده خدا خودش جلو نيومد. اين تو ذهن راننده  موند. وقتي ميخواست پياده­م كنه،‌پرسيد چرا با مسافر قبلي (كه چند قدم قبلتر پياده شده بود) ‌پياده نشدي كه من دور بزنم ؟‌ منم خيلي ساده گفتم خوب اينجا ميخواستم پياده بشم. راننده هم گفت عجب بچه پررو و بي ادبي هستي... نوبت اون آقا رو كه گرفتي اينم از الان... و من تازه فهميدم كه دلش از من پر بوده !!  ‌تا مدتها اين آدم تنها كسي تو دنيا بود كه اگه ازش مي­پرسيدن وريا بچه خوبيه مبگفت نه... و من ميگفتم كاش بهش ميگفتم كه من اون آقا رو نديده بودم...

4-     كلاس چهارم يا پنجم ابتدايي، سر امتحان جغرافيا گيركرده بودم. سر ساده ترين سوال ممكن!! توي نقشه،‌رنگ آبي نشونه چيه!؟ همه سوالاي ديگه رو كه حفظ كردنشون سخت هم بود براحتي جواب داده بودم و حالا سر نقشه خوني و اونم تو ساده ترين قسمت مونده بودم... معلم يكي از كلاسهاي ديگه كه نسبتي هم با ما داشت، وقتي فهميد من مشكلم  چيه، رفت جواب اون سوال رو از رو دست يكي ديگه از بچه ها نگاه كرد و اومد به من گفت!!!‌ بنويس "درياها و درياچه ها"! فكر كنم تا پنج دقيقه نفهميده بودم چه اتفاقي افتاده!‌ برام كاملا عجيب بود و باورنكردني! حتي نميدونستم حالا كه اين رو بمن گفته حق دارم بنويسمش يا نه!‌ میترسیدم اگه بنویسم، يهو بگه تقلب كردي و ورقه‌م رو بگیره !!! مدتي بر و بر نيگاش كردم و وقتي حرفش رو تكرار كرد،‌در حاليكه با گناه به بقيه بچه ها (كه حواسشون هم به من نبود)‌نيگا ميكردم، نوشتمش !!!

5- خیلی چیزها هنوز برای نوشتن هست! اما چون اسم این بازی، بازی یلداست و از شب یلدا هم شروع شده، یه مطلب یلدایی بگم... . دقیقا چهارده سالم بود. خیلی خوب یادمه. تو عروسی یکی از اقوام، دختری رو دیدم به اسم یلدا. خیلی زیبا بود و توجه همه رو به خودش جلب کرده بود. نمیدونم چرا اینجا که رسیدم یهو اعتراف برام سخت شد! یهو تصمیم گرفتم این یکی رو ننویسم... اما مینویسم، عیبی نداره. تو تمام جمعیت با نگاهم میگشتم و پیداش میکردم. بهش نگاه میکردم و لذت میبردم. و توی رویاهام تصورش میکردم که با من دوسته. که من رو دوست داره. که دست من رو میگیره و باهام حرف میزنه. تا اینکه وارد یکی از اتاقها شدم و دیدم چندتا از بچه های فامیل که 7-8 سال از من بزرگتر بودند  دور هم جمع شدن و آروم حرف میزنند و تو حیاط رو نیگاه میکنند. از رو کنجکاوی نزدیک شدم و گوش دادم. در مورد یلدا بود. اسمش رو شنیدم و اینکه به هم نشونش میدادند...
حالم بد شد. خیلی خیلی بد. احساس بدی پیدا کردم. چرا داشتند راجع به اون حرف میزدند؟ چرا به همدیگه نشونش میدادند؟ چطور دلشون میومد اینکارو بکنند؟ چطور یکیشون حاضر بود لذت اون زیبایی رو با کس دیگه ای تقسیم کنه. بدم اومد. یه جورایی انگار من لوش داده بودم، انگار من باعث شده بودم این نگاه ها بهش جلب بشه و بهمین خاطر دیگه تا آخر مهمونی نیگاش نکردم...

 

کار آسونی نبود! منم دعوت میکنم از  امیر و ئه‌سرین و آتبین و خاکستری هوا و نوشین که این کار رو بکنند ... تجربه جالبیه !

4 نظرات :

ناشناس گفت...

wow.جالب بودوممنون:)راستی نوشین و ئه سرین نوشتن.

ناشناس گفت...

خیلی باحاله ها:)
آره نوشتیم ولی بازم منون:)
من فکر می کردم از دوران سربازی هم یه چیزی بنویسی:))

ناشناس گفت...

بعضی از حرفهایی که نوشتی خیلی جالب بودن..ممنونم از دعوتت...منم نوشتم

ناشناس گفت...

خیلی جالب بود . اما ان فایل فارسی خیلی تاثیر گذار بود با اجازتون برای دوستان فرستادمش . بدرود .