شنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۵

Another Poem

شعر ديگري از زنده ياد حميد مصدق

با تشکر از دوستي که اين شعر زيبا رو نوشت

 

دلم براي کسي تنگ است

که چشمهاي قشنگش را

به عمق آبي درياي واژگون مي دوخت

وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

دلم براي کسي تنگ است

که همچو کودک معصومي

دلش براي دلم مي سوخت

و مهرباني را نثار من مي کرد

دلم براي کسي تنگ است

که تا شمال ترين شمال

و در جنوب ترين جنوب

هميشه در همه جا

آه با که بتوان گفت

که بود با من و

پيوسته نيز بي من بود

و کار من ز فراقش فغان و شيون بود

کسي که بي من ماند

کسي که با من نيست

کسي .... دگر کافي ست

2 نظرات :

ناشناس گفت...

حالا که شعرخوانی شعرهای استاد به راهه، منم گفتم این رو بنویسم:

....
آرزو می کردم،
دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست.

من چه می دانستم،
هیبت باد زمستانی هست.
من چه می دانستم،
سبزه می پژمرد از بی آبی،
سبزه یخ می زند از سردی دی.

من چه می دانستم،
دل هر کس دل نیست
قلب ها، ز آهن و سنگ
قلب ها، بی خبر از عاطفه اند.
......

ناشناس گفت...

روزی کسی خواهد آمد
که نگاهش گره در قلب نگاهم
دستانش گله از عمق نگاهم خواهد داشت.
تا آنروز منتظر می مانم
می دانم
شاید هرگز نشنوم
هق هق تند نفسهای گرمش.
شاید آن لحظه که او
می آید
باز خورشید چشم بدوزد بر من.
من که چیزی جز آدمک برفی نخواهم بود
مگر آنکه نگات من را
چون عروسک چوبی
مبدل به تن عشق کند.
نه همینچا خوبست.
تا رسیدن خورشید.
منتظر می مانم.