چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵

Hamid Mosaddegh

اسم حمید مصدق رو بار اول تو کتابخونه بابام دیدم. تو سنی که کتابخونه بابام برام یه منبع بی نظیر از نایافته ها و دنیای پر رمز و رازی بود که هر چند وقت یه بار با یکی از کتابهاش از دنیایی که توش بودم جدا می­شدم و همراه نوشته ها و شعرها لذت بردن از کتاب رو تجربه میکردم.

 

حمید مصدق اما برای من در اون سن فهمیدنی نبود. فقط کتابش رو یادمه و عکسی که از خودش دیده بودم. مدتها گذشت و من در سالهای اول دانشجویی این بار در شرایطی که میتونستم از هنرش لذت ببرم، به دفتر شعرش برگشتم و با آثارش انس گرفتم.

 

بعد از حادثه دلخراش سقوط اتوبوس دانشجوها دانشگاه صنعتی شریف در سال 76 که موجب فوت تعدادی از بهترین دوستامون شد، دانشگاه مراسمی برگزار کرد که تعدادی از بزرگان در اون شرکت کردند. اما حضور صمیمی حمید مصدق و اندوه عمیقش و همدردی صادقانه­ش خصوصا برای ما که از علاقه­مندانش شعراش بودیم بسیار دلچسپ بود. یادمه که دایی دوستم علی (که یادش همیشه با منه) عکسی با حمید مصدق گرفت که من هنوز دارمش...

 

حمید مصدق هم اما، با همه هنرش، با همه احساس و مهری که دوستان و دوستدارانش بهش داشتند از میان ما رفت. رفت اما رفتنش با بودن و موندن شعرهای زیباش کمتر احساس میشه. دیروز که دیدم امیر یکی از زیباترین شعرهاش رو Email کرده، تصمیم گرفتم من هم لااقل به احترام لذتی که از هنرش بردم و احساسی که از خوندن شعرهاش داشتم، بهش ادای احترام کنم.

و این هم اون شعر:

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
  نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
 بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
 و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
 هیچ چیز ارزان نیست

 

"حمید مصدق"

 

12 نظرات :

ناشناس گفت...

من هم خیلی از شعرهای حمید مصدق رو که خوندم دوست داشتم :)

ناشناس گفت...

در آن دقایق پر اضطراب پر تشویش
رها ز شاخه بر امواج بادها می رفت
به رودها پیوست
و روی رود روان رفت برگ
مرگ اندیش
به رود زمزمه گر گوش کن که می خواند
سرود رفتن و رفتن و برنگشتنها

"حميد مصدق"
روحش شاد (:

ناشناس گفت...

سلام
حمید مصدق و شعرهاش و در دوره ای از زندگیم صداش که شعرهای خودش رو می خوند، برای من هم یادآور خیلی چیزهاست.
چیزهای خوب.خاطرات قدیمی. لذت های فراموش نشدنی.
روحش شاد.

ناشناس گفت...

سلام

ناشناس گفت...

سلام من فکر کنم شما رو بشناسم . منم سنندجیم .
شما ودوستاتون دبیرستان هدف درس خوندین واکثرا هم تهران قبول شدین و البته موندگار !!!
من هر روز چند ساعتیو وبلاگ میخونم و امروزم خیلی اتفاقی با لینک شما برخورد کردم و از این بابت خوشحالم.

ناشناس گفت...

تو به من خندیدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی وهنوز سالهاست که در گوش من آراو آرام خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و
من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت...
حمید مصدق""

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

راستی یک کم از احوالاتت از خودت توی این دو سه سال بنویس. جالبه دیروز داشتم کتابامو برای دکترا ورق می زدم و یاد شما افتادم.

ناشناس گفت...

چند وقتی میشه که به اینجا سر نزدم اما امروز وقتی اینجا رو دیدم خیلی تعجب کردم..بعضی چیزها برای من معنای خاصی دارند یا در واقع خودم به اونا معنی خاصی میدم..امروز برای جندمین بار من تو فکر جیزی بودم و وقتی اومدم اینجا دیدم که راجع بهش نوشتی...خوب شاید این هم ی جور تله پاتی بین دوستهای جانی هستش..به هر حال من می خواستم برات ی شعر از مصدق بنویسم

ناشناس گفت...

دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی .... دگر کافی ست

ناشناس گفت...

صبح که بیدار شدم از پجره بیرون را دیدم که همه جا را برف پوشوده با تمام وجودم این شعر را خواندم و بر خلاف قولم تصمیم گرفتم بیام این را بنویسم برات

ناشناس گفت...

من مرگ نور را
باور نمی کنم
و مرگ عشقهای قدیمی را
مرگ گل همیشه بهاری که می شکفت
در قلبهای ملتهب ما

مانند ذره
ذره مشتاق
پرواز را به جانب خورشی
آغاز کرده بودم
با این پر شکسته
تا آشیان نور
پرواز کرده بودم
حمید مصدق