چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

emruz...

امروز سوار تاكسي شده بودم از خونه تا ايستگاه تاكسيهاي تهران. ميخواستم برم دانشگاه. ماشينهاي ميدون كرج دو مسير دارند، يكي بلوار شورا، كه بلواريه نسبتا جديد و مسير ديگه خيابون چالوس.

 

اغلب ماشينها از بلوار شورا ميرن كه زودتر برسن. اما اگه ظرفيت يه تاكسي تكميل نشده باشه، از خيابون چالوس ميره كه احتمال سواركردن مسافر بعدي هم هست.

 

خلاصه. تاكسي كه من سوار شدم با سه نفر راه افتاد. اما من قبل سوار شدن مطمئن شده بودم كه از بلوار شورا ميره. نزديك ميدون كه شديم مردي كه كنار من نشسته بود با صدايي آرام و تقريبا با ترس پرسيد: ميشه از بلوار شورا برين؟ بي اختيار برگشتم و نيگاش كردم. مردي بود ميانسال، با موهاي بيشتر سفيد و ...

از لباساش ميشد حدس زد كه كارگره. و وقتي من نيگاش كردم يه لحظه نگاهمون به هم افتاد. كاملا واضح بود كه از شرايطش و سر و وضعش معذبه. اونقدر سوالش رو آرام و با احتياط پرسيد كه يا راننده نشنيد يا چون مسيرش همونجا بود ديگه جواب نداد. اونم سرش رو انداخت پايين.

 

من بهش با اشاره سر گفتم كه آره ،‌از بلوار شورا ميره و باز سرش رو انداخت پايين.

آتيش به جونم افتاد، بغض كردم، ‌اشك تو چشام حلقه زد و ديگه تا ميدون كرج مجبور شدم بيرون رو نيگاه كنم.
همه ­ش فكر ميكردم خدايا. اين آدم، با اين شرايط،‌ با اين احساس شرم و عذاب ،‌با اين حس نامطلوب نسبت به خودش و با اين اعتماد به نفس صفر، ‌توي اين جامعهء پراز گرگهاي آدمخوار چجوري زندگي ميكنه. آدمهايي كه قطعا هربار سروكارش بهشون بيفته يه لقمه چپش ميكنند... .

خيلي حالم بد شد،‌مثل بچگيام، ‌كه ديدن اينهمه فرق و تبعيض آزارم ميداد. مثل يه روز عصر كه با بابام از خونه زديم بيرون كه بريم پياده روي،‌ و جلوخونه مون پسر بچه اي رو ديديم كه نون خشك ميخريد (به اصطلاح تهرونيها نمكي بود) و از گرسنگي بيحال شده بود و ميلرزيد. آورديمش بالا و من تو تمام مدتي كه داشتم يه چيزي آماده ميكردم بخوره اشك ميريختم.

امروزم همينطوربود. همون حس وحشتناك رو داشتم. كه چرا بايد آدمهايي وجود داشته باشند كه به خاطروضعيت اجتماعيشون كوچكترين حقي براي خودشون قائل نباشند. و ديگران هم ...

 

خدايا، حكمت خيلي از كارها و تصميماتت رو نميدونم. اينم يكي از مهمتريناشه. كه چرا دنيايي كه ساختي اينجوريه، چرا يكي را داده اي صد ناز و نعمت، يكي را نان جو آغشته در خون. خدايا بعنوان يك عضو از اين اجتماع چند ميلياردي ميگم كه به اين وضع اعتراض دارم! ميگم كه اگه تو تصميم گرفتي كه چنين آدمهايي تحت ظلم و با چنين شرايط سختي وجود داشته باشند ،‌من به تصميمت معترضم. خدايا اگه من جاي تو بودم و قدرتش رو داشتم دنيا رو جور ديگه اداره ميكردم.

به همه آدمها امكانات اوليه براي يه زندگي عزتمند رو ميدادم. اگه خودشون خودشون رو به اين روز انداختند كه ديگه كاري نميشه كرد. اما فرزند اين مرد چه گناهي كرده كه فرزند كس ديگه اي نيست ...

نميدونم بعدا چجوري ميخواي از اين آدمها دلجويي كني و شايد ميخواي هزاران سال بهشون زندگي پرناز و نعمت بدي ولي يه بار ازشون بپرس حاضرند توي اين شرايط تحقير آميز يكسال زندگي كنند به اميد صدها و هزاران سال زندگي متفاوت؟ بعيد ميدونم حتي يكساعتش رو هم قبول كنند...

2 نظرات :

ناشناس گفت...

هر روز صبح وقتي ميرفتم سر كار . جلوي در ورودي بانك يه پيرمرد رو مي ديدم كه همونجا رو چند تا كارتن خوابيده بود . امروز صبح وقتي رفتم سر كار ديدم يه آمبولانس وايساده و دو تا مرد دارن اون پيرمرد رو با همون حالت خوابيده سواراون ماشين ميكنند . اون پيرمرد مرده بود ولي هيچكس براش گريه نكرد.

ناشناس گفت...

وريا جان من فكر ميكنم كه خدا بيشتر از ما از ديدن اين همه تبعيض و ظلم ناراحت باشه ولي اين خدا نيست كه همچين وضعيتي رو واسه بنده هاش به وجود آورده . اين خود انسانها هستن كه با ظلم كردن به همديگه . با خودخواهي هاشون . با فكر كردن به نفع شخصي خودشون و... باعث شدن كه اين وضعيت به وجود بياد و درست شدني هم نيست . مخصوصا تو جامعه ما كه بيشتر افرادش فقط به فكر خودشون هستن و در هر پست و مقامي كه هستن فقط به اين فكر ميكنن كه چه جوري ميتونن با انجام دادن هر كاري حتي اگه به ضرر بقيه آدما هم باشه به اهداف خودشون دست پيدا كنند و اين واقعا وحشتناكه ):