سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳

بخش دوم، ادامه تحصیل




بسرعت ضربان قلبم بالا رفت و نفسم بند اومد. باورم نمیشد. چطور ممکنه چنین اشتباهی کرده باشم؟ من خودم تاریخ هجده دسامبر رو خوندم و به خاطر سپردم. بدون اینکه خودم بخوام، فکرم رفت سراغ عواقب این اتفاق. که حالا چی میشه؟ استادم چی میگه؟ چقدر سرزنشم میکنه بابت این بی دقتی. خصوصا که همیشه میگه تو زیادی easy going هستی و همه چی رو سهل میگیری. میدونستم بهانه خوبی بهش دادم که بگه دیدی اینجوری نمیشه!!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با مرور اونچه به سرم خواهد اومد عذاب دادم، به فکر راه چاره افتادم. چیکار میشه کرد؟ میشه رفت و خواهش کرد؟ میشه بگم من اشتباه کردم، تاریخ رو عوضی دیدم؟ اصلا مگه خودشون نگفته بودند هجدهم؟ تصمیم گرفتم سایت دانشگاه رو با دقت بگردم. اگه جایی ببینم این تاریخ رو حتما نشون میدم و ازشون میخوام که فرمهای من رو هم قبول کنن.

اما استرس و اضطرابم اجازه نمیداد تمرکز کنم. زدم بیرون برم یه چایی بگیرم. در رو که باز میکردم، پشتِ در فضای نسبتا بزرگی بود که دانشجوها برای استراحت و گپ زدن و غذا خوردن استفاده میکردن. همیشه چند تا صورت خندان و پرانرژی میدیدی. وقتی اون مسیر رو طی میکردم، احساس میکردم که با همه شون کیلومترها فاصله دارم. فکر میکردم که این آرامش و لبخند های واقعی و خنده های از تهِ دل رو من کی تجربه خواهم کرد؟

هیچ اثری از تاریخ هجدهم دسامبر نبود! تو هیچکدوم از صفحات وبسایت! خواب نما شده بودم؟ یادم بود حتی که با یه فونت قرمز پررنگ نوشته شده بود. اما تاریخ دقیق رو پیدا نکردم. عوضش توی بخش ثبت نام آنلاین و توی همون صفحه توضیحات تاریخ ها برای دانشجویان کانادایی و خارجی مشخص شده بود. اشتباه بدی کرده بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. تصمیم گرفتم به استادم زنگ بزنم. ساعت حدود شیش بعد از ظهر بود و مطمئن نبودم هنوز دانشگاه باشه. امیدوار بودم کسی رو بشناسه یا راهی رو پیش پام بگذاره. تصور اینکه هیچ کاری نمیشه کرد برام خیلی سخت بود. میدونستم که حتما مفصل سرزنشم میکنه و تکرار میکنه که من زیادی خونسرد و سهل گیرم. اما اگه راهی پیش پام بگذاره، میارزه...

در حین صحبت با استادم، بی اختیار به روزی فکر میکردم که برای اولین تصمیم گرفتم از ایران خارج بشم. حرفهاش برام تازگی نداشت و من جز اینکه هر چند ثانیه با یک بله، یا درسته، یا یادمه، تاییدش کنم، کاری نداشتم. این بود که آرام آرام، حرفهاش رفت توی پس زمینه  و فکرهای دیگه اومد سراغم.

ایران که بودم، پدرم خیلی اصرار داشت من دکترا بگیرم. حتی وقتی توی روزنامه ها آگهی امتحان یا ثبت نام دوره دکترا رو می دید، برام جدا میکرد و می آورد. اما من بعد از دوره فوق لیسانس، بشدت دوست داشتم کار کنم و خورم رو به زندگی که در ذهنم داشتم نزدیک تر کنم. مثل خیلی از زمینه های دیکه، توی کار هم شانس خیلی خوبی داشتم و هر چهار شرکتی که کار کردم، محیط کارم و همکارهام رو عمیقا دوست داشتم. نشوندن من پشت میزِ کلاس و برگردوندن من به محیط دانشگاه کار آسونی نبود.

استادم داشت میگفت که چطور احتمالش هست که با این اشتباه آینده خودم رو خراب کرده باشم و زحمتهای یکسال خودم رو به باد داده باشم و من ضمن تایید صددرصد صحبتهاش داشتم به روزای اولی که ادامه تحصیل جز گزینه هام قرار گرفت، فکر میکردم.

اقامتم در کانادا موفت بود. خودم هم گیجِ گیج بودم. اونقدر تصمیمم برای خروج از ایران سریع گرفته شد و بعد کارهام اونقدر زود را افتاد که خودم مبهوت همه این تغییرات بودم. گاهی همون ماههای اول که صبحها در دمای استخون سوز (bone chilling به قول خوداشون!) آشوا میومدم دانشگاه، ده پونزده دقیقه پای میزم فکر میکردم که من اینجا چیکار میکنم؟ اون زندگی شلوغ و پر از دوستهای بسیار با ارزش و عزیز رو ول کردم و اومدم توی این برهوتِ سرد که چیکار کنم؟ پدر و مادر و خواهرهای سبزتر از برگ درختم رو گذاشتم که اینجا به چی برسم...

راستش اون افکار برام اونقدر سهمناک بود و اونقدر ادامه پیدا کردنشون ترسناک، که همیشه پَسِشون میزدم و میرفتم دنبال کارهام. هیچوقت نتونستم  بشینم و خودم رو قانع کنم که کارم درسته. شاید ادامه تحصیل و گرفتن دکترا، خصوصا که آرزوی پدرم (و شاید مادرم) هم بود، کمی دست من رو توی این جدال نا برابر پرتر میکرد. یادمه وقتی تصمیمم رو به پدرم گفتم، خیلی خوشحال شد و وقتی گفتم که چند دانشگاه رو انتخاب کردم، با اعتماد عجیبی گفت که همون دانشگاه تورانتو پذیرفته میشی...

استادم داشت نتیجه گیری میکرد. فرقش با دفعات قبل این بود که معمولا پیش بینی هاش با افعال آینده بیان میشد اما اینبار به حقیقت پیوسته بود و من سرم به سنگ سفتی خورده بود. امیدی بهم نداد مطلقا اما پیشنهاد کرد که یه سر برم دانشگاه تورانتو و ببینم میشه کاری کرد یا نه. هرچند گفت که بعید میدونه دانشگاهی با این عظمت مهلتش رو بعد از یکهفته نادیده بگیره...