پنجشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۷

نادر ابراهیمی رفت...

هلیای من! به شکوه آنچه بازیچه نیست بیاندیش. من خوب آگاهم که زندگی، یکسر صحنه بازیست. من خوب میدانم اما بدان که همه کس، برای بازیهای حقیر آفریده نشده است. مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان. به همه سوی خود بنگر و باز میگویم که مگذار زمان، پشیمانی بیافریند. به زندگی بیاندیش، با میدان گاهی پهناور و نامحدود.

به زندگی بیاندیش که میخواهد باز، بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند. به روزهای اندوهباری بیاندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد.

و به روزهایی که هزار نفرین، حتی لحظه ای را برنمی گرداند. تو امروز بر فرازی ایستاده ای که هزاران راه را میتوان دید و دیدگان تو به تو امان میدهند که راهها را تا اعماقشان بپیمایی

در آن لحظه ای که تو یک آری را با تمام زندگی تعویض میکنی درآن لحظه های خطیر که سپر میافکنی و می گذاری دیگران به جای تو بنشینند در آن لحظه هایی که تو ناتوانی خویش را در برابر فریادهای دیگران احساس میکنی، در آن لحظه ای که تو از فراز، پا در راهی میگذاری که آن سوی آن، اختتام تمانم اندیشه ها و رویاهاست

در تمام لحظه هایی که تو میدانی، می شناسی و خواهی شناخت، به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمیگردند...

برگرفته از: بار دیگر، شهری که دوست میداشتم