شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۳

بخش سوم: دانشگاه تورانتو


تلفن رو که زمین گذاشتم، مطمئن نبودم که کار درستی کردم یا نه. استرسم چند برابر شده بود و سرزنشهایی شنیده بودم که خودم رو لایقشون نمیدونستم. خیلی از مسائلی که ربطی به این اتفاق نداشتن هم مطرح شدند و این اشتباه و این بی دقتی، گواه مقصر بودن من در موارد دیگه هم شده بود. از خودم عصبانی بودم که چرا چیزی نگفتم و چرا با سکوت و حتی تایید، سرزنش ها رو پذیرفتم و صحه گذاشتم.
اما فرصتم کم بود. باید تمام فرمها و مدارک لازم رو آماده میکردم. تصمیم داشتم صبح اول وقت برم تورانتو. توی مدتی که کانادا بودم، دو سه بار با اتوبوس تورانتو رفته بودم. یا من بلد نبودم، یا سیستم حمل نقل بین شهری اونقدر بد بود که مسیر نیم ساعته رو دوساعته رفته بودم. نمیخواستم ریسک کنم. ممکن بود کارم طول بکشه. باید صبح اول وقت تورانتو میبودم.

یکبار سر امتحان آیلتس برای رفتن به تورانتو ماشین کرایه کرده بودم. اون روز از یک دوست کانادایی خواسته بودم همراهم بیاد. بار اول بود که وارد اتوبانهای کانادا میشدم و از اونجایی که فقط یکماه بود گواهینامه گرفته بودم،  اعتماد بنفس کافی نداشتم. روز عجیبی بود. صبح خیلی زود راه افتادیم و چون وقت کرایه کردن ماشین دوستم همراهم نبود، اجازه رانندگی هم نداشت و همه مسیر رو من رانندگی کردم. جالب بود برام که مادر دوستم که ماجرا رو میدونست و احتمالا خیلی هم موافق نبود دخترش همراه من بیاد، دوسه بار زنگ زد که مطمئن بشه من خوب رانندگی میکنم و همه چیز روبه راهه!

ماشین رو برای ساعت هفت و نیم صبح، دقیقا ساعتی که شرکت اجاره ماشین باز میکرد رزرو کردم. بقیه غروب رو به چاپ کردن فرمها و رزومه و آماده کردن توضیحاتی که میخواستم بدم گذروندم.  نُت های خلاصه ای نوشتم که چی میخوام بگم و چطور میخوام اهمیت دانشگاه تورانتو و پذیرش گرفتن از این دانشگاه رو براشون توضیح بدم. تصمیم گرفتم بگم که من یکساله روی پروژه های تحقیقاتی کار میکنم که امیدوارم در دوران دکترا ادامه شون بدم و اگه نتونم پذیرش بگیرم و خصوصا به دلیل از دست دادن مهلت، زحمتهای زیادی که کشیدم از دست میره...
تمام شب خواب مکالمه م رو با خانم دارلین میدیدم. اسمش رو از سایت دانشگاه در آورده بودم و میدونستم که مسئول تحصیلات تکمیلی دانشکده برق و کامپیوتره. از اینکه قراره با یه خانم صحبت کنم خوشحال بودم. احساس میکردم احتمال اینکه دلش بسوزه و کمکم کنه بییشتره. اما توی خواب خیلی موفق نبودم.
خیلی کم پیش میومد خواب مربوط به وقایع روزمره زندگی رو ببینم. خوابهام معمولا دو دسته بودن. خوابهای بد، که عمده خوابهام رو تشکیل میدادن، و تقریبا توی همه اونها من از یه چیزی فرار میکردم. یه آدم بد یا یه حیوون وحشی. توی یه بازار یا شهر شلوغ که مردم زیادی رفت و آمد داشتند و انگار هیچکدومشون حضور اون موجودات خطرناک رو احساس نمیکردند. و اون حیوون ها هم فقط دنبال من بودند و  در نهایت وقتی یه گوشه گيرم مینداختند و راه فراری نداشتم، از خواب میپریدم. خوابهایی که تا چندسال پیش گاهگاه سراغم میومدن.
خوابهای خوبم هم تا پایان دبیرستان، همه موضوع پرواز داشتن. که من متوجه میشدم برخلاف همیشه که خواب و رویا بود، این بار واقعا توانایی پرواز دارم. توی خواب مطمئن میشدم که این بار دیگه خواب نیست و واقعا اگه تمرکز کنم میتونم از زمین بلند شم. یا بپرم و با یه پرش مثل یه پرنده بتونم تغییر جهت بدم و پرواز کنم. و بعد که از واقعی بودن این توانایی مطمئن میشدم، تصمیم میگرفتم به همه بگم و معمولا توی جمعیتی که مبهوت، پروازم رو تماشا میکردند، معلمهای دبیرستانم هم بودند.
اما از وقتی کانادا اومده بودم، بخش مهمی از خوابهام این بود که ایران و با عزیزانم بودم. اتفاق خاصی نمی افتاد. مشغول خرید بودیم، یا مسافرت بودیم، یا دنبال وسیله ای چیزی میگشتیم. گاهی کمی استرس داشت اما اصلا نمیشد خواب بد تعبیرش کرد.
اما اون شب بارها و بارها با دارلین روبرو شدم و سعی کردم حرفهام رو با منطقی که تمام غروب و شب بهش فکر کرده بودم، تکرار کنم. سعی کردم بهش نشون بدم که چقدر مستاصل هستم و چقدر این اشتباه میتونه برام گرون تموم بشه. تقریبا در همه این تکرارها، دارلین با خونسردی و بدون اینکه هیچ احساسی در صورتش باشه میگفت که چند هزار ثبت نام دارند و اگه بخوان پرونده من رو با یکهفته تاخیر قبول کنند، در حق تمام اونهایی که به این مهلت نرسیدند، ظلم کردند. استدلالی که من جوابی براش نداشتم.

صبح که از خواب پاشدم، واقعا خسته بودم. انگار تمام شب مغزم کار کرده بود و سعی کرده بود دارلین رو قانع کنه. انگار خوابها امیدم رو خیلی کمتر کرده بودند.  طبق برنامه ساعت هفت و نیم صبح، منتظر باز شدن درِ انترپرایز (شرکت اجاره ماشین) بودم. با اولین کارمندی که رسید رفتم تو و یکربع بد بسمت تورانتو راه افتادم. چند دقیقه اول سعی کردم با گوش کردن به رادیو، حواس خودم رو کمی پرت کنم و به ذهنم، که بی وقفه سناریوهای مختلف رو پیش بینی میکرد و دنبال راه حل مناسب بود، استراحت بدم.  اما نشد! نیم ساعتِ بعد رو به تمرین گذروندم. که چجوری شروع کنم و بعدش چی بگم و کی فلان مدرک رو نشون بدم و کی بهمان نکته رو یادآوری کنم...
زود رسیده بودم و جای پارک کم نبود. پارک کردم و قیمت بالای پارکینگ، بیشتر از ده ثانیه ذهنم رو بخودش مشغول نکرد. خیلی استرس داشتم. تا چند دقیقه دیگه باید احتمالا با حقیقت ناخوشایندی روبرو میشدم. مطمئن بودم که وقتی جواب رد بشنوم با تمام توانم استدلال میکنم و سعی میکنم متقاعدشون کنم. اما اونقدر توی کانادا تجربه نداشتم که بدونم با یه همچین موردی چطور برخورد میکنند. احساس میکردم که تنهایِ تنهایِ تنها هستم. هیچکس نبود که کمکم کنه و این برای من که در همه شرایط خودم رو پشتْ گرم به حمایتهای پدر و مادرم میدونستم، آسون نبود...
گرمای مطبوع ساختمان دانشکده برق و کامپیوتر، حالم رو بهتر کرد. بیرون واقعا سرد بود. دانشکده نسبتا شلوغ بود و من باز هم همون احساس عدم تعلق و دوری رو به این محیط و این دانشجوهای شاد و خوشبخت داشتم. وارد دفتر دانشکده شدم و گفتم که میخوام دارلین رو ببینم. دختر جوونی که پشت میز بود گفت که اینجا دفتر رییس دانشکده ست و دفتر تحصیلات تکمیلی، درِ مقابله. برگشتم و قبل از باز کردنِ در، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم و وارد شدم...

1 نظرات :

ناشناس گفت...

سلام وریا جان
امیدوارم خوب و خوش باشی. این سومین پستی هست که ازت میخونم. فوق العادست. با اینکه میدونم الان دوره دکتریت به خوبی تموم شده اما با شیوه نوشتنت هنوز اون هیجانی رو که نیازه تو داستان باشه تا خواننده رو مشتاق و منتظر ادامه داستان نگه داره و به ادامه خوندن تشویق کنه به خوبی انجام دادی . علی