دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

Thoughts

اول. امروز، دیدن چند Testemonial که دوستان خواهرم در موردش نوشته بودند، بشدت حالم رو منقلب کرد. این روزها کلا خیلی از خودم فرار میکنم. خودم هم خوب میدونم. بشدت میترسم از اینکه با خودم خلوت کنم. دلیلش هم عمدتا اینه که یک موجود قدرتمند در درون من، پرسشهای بسیار حساس و خطرناکی از من داره. دقیقا همون پرسشهایی که قبل از اومدن به کانادا از من پرسید و من تونستم مو به مو بهش جواب بدم و باهم به توافق برسیم و نتیجتا من بیام اینجا. اما الان احساس میکنم اون اعتماد به نفس، یا اون قاطعیت کافی رو ندارم که باهاش سرشاخ بشم. رک و راست ازش می ترسم. یه همین سادگی. دلتنگی شدید، برای دایره وسیعی از اون چیزهایی که قربانی اومدنم شدند، کاملا پررنگ و پرزوره. هیچوقت اینقدر از خودم فراری نبودم. بدترین لحظات هم وقتهایی هستند که دیگه مشغول هیچکاری نیستم که به بهونه ش، به سوالات جواب ندم. یا وقتهایی که اتفاقی نظیر اونچه در جمله اول گقتم، همه کاسه کوزه ها رو به هم میریزه و من میمونم با خیل احساسات قوی و پرسشهای بسیار دشوار...



دوم. امروز سالگرد روز جداشدنم از خانواده و دوستان و شهر و کشورم بود. جالبه! دقیقا دارم بر اساس حالم میگم. اما یه جور دیکه هم میشه گفت: امروز سالگرد اومدنم به کاناداست. کشوری که بعداز یکسال با قوت بیشتری میگم که کشور فرصتهای فراوان پیشرفته. هدیه ای که بمناسبت ابن سالگرد دریافت کردم این بود که اکانت دانشگاهم (بدلبل عدم ارتباط واحد نیروی انسانی و آی تی) بسته شد و استادم ناچار شد با ایمیل خبر بده به دوستان آی تی، که من قراردادم تمدید شده و اینجا هستم فعلا...



سوم. متاسفانه نمیتونم از مطلبی که باهاش این پست رو شروع کردم فاصله بگیرم. میخوام بازم بنویسم که شاید کمی احساس بهتری بهم دست بده. در اغلب بخشهای زندگی و در بیشتر تصمیمی گیریها، ما مجموعه ای اعم از شرایط و امتیازات و راحتیها و احساسات و علائق خودمون رو به خاطر رسیدن به هدف یا جایگاه بالاتری، قربانی میکنیم. این شاید بدیهی ترین اتفاق در اکثر تصمیم گیریهاست. مشکل من گاهی اینه که اولا، آیا بدیهی بودن صحت تصمیم من برای اکثریت اطرافیان، قدرت کافی برای مقاوت در مقابل انتقادهای بسیار تند و دردآور این منِ ناراضی رو داره؟ و دوم اینکه ملاکهای من، برای برتری دادن به یک کفه این ترازو در مقابل دیگری، آیا باید هیچ رابطه معناداری با ملاکهای مورد قبول اکثریت آدمها داشته باشه... (میدونم که ممکنه خیلی به نظر بیربط بیاد)



چهارم. کاش این نوشته، عزیزانم رو نگران نکنه...

3 نظرات :

ناشناس گفت...

نه عزیزم مهمه نیست که معنی دار باشه، خیلی چیز ها واسه دیگران بی معنیه، یا حتی اصلا بی معنیه، اما خیییلیم با معنیه، بعدا می فهمی که این معنی چی بوده، تصمیمت درست بود، خدا را شکر که تو این یک سال خیلی عالی عمل کردی و به آینده عالی و اهداف با ارزشت نزدیکتر شدی....دلتنگی هست، تنهایی هست، دوری....و خیلی چیزهای دیگه، اما در کنارش تجربه بسیییار با ارزشی به دست آورده، ایشالا عید میای ایران و دوپینگ می کنی در کنار خانوادت و دوباره با انرِژی برمیگری و مططمئئئئن باش که بار دوم برات راحتتر خواهد بود

ناشناس گفت...

من این سوال راحتم نمیذاره که اینجا چی کار دارم میکنم و به کجا خواهم رسید
دارا

ناشناس گفت...

ta oonjayee ke yadame dara adame hadafdari bud .. va arezoohaye bozorgi dasht ... mikhast tu america bashe o dars bekhoone o ...
omidvaram be arezoohash berese...
va yadesh bashe ke in niz bogzarad !