قربون سلمونیای خودمون!!! . . .
اشتراک در:
نظرات پیام
(
Atom
)
قصه های کوتاه وریا
یادگار...
درباره من
- Weria
- وریا یک اسم کردیست و بمعنای "هوشیار" . سنندج متولد شدم و بزرگ شدم. تعران درس خوندم و الان در تورانتوی کانادا زندگی میکنم.
وبلاگ عکسهای من
دوستان وبلاگستان
شمارنده
بايگانی وبلاگ
- ژانویهٔ ( 1 )
- مهٔ ( 1 )
- دسامبر ( 2 )
- نوامبر ( 4 )
- مارس ( 4 )
- نوامبر ( 4 )
- اکتبر ( 3 )
- سپتامبر ( 4 )
- اوت ( 6 )
- ژوئیهٔ ( 7 )
- ژوئن ( 9 )
- مهٔ ( 7 )
- آوریل ( 9 )
- مارس ( 13 )
- فوریهٔ ( 16 )
- ژانویهٔ ( 13 )
- دسامبر ( 5 )
- نوامبر ( 6 )
- سپتامبر ( 3 )
- اوت ( 1 )
- ژوئیهٔ ( 3 )
- ژوئن ( 2 )
- مهٔ ( 4 )
- آوریل ( 4 )
- مارس ( 9 )
- فوریهٔ ( 7 )
- ژانویهٔ ( 1 )
- دسامبر ( 7 )
- نوامبر ( 8 )
- اکتبر ( 7 )
- سپتامبر ( 7 )
- مهٔ ( 2 )
- آوریل ( 1 )
- مارس ( 2 )
- اکتبر ( 1 )
3 نظرات :
میفهمم چی میگی ولی نمیفهمیدم وقتی میگفتن
وریای عزیز
خیلی وقته میام اینجا و بیشتر از همه زل میزنم به اون نقاشی...عاشقش شدم...انگار میکنم خودمو نیگا میکنم...خودم که تو آیینه هم
دیگه پشت میکنه بهم...خودم که تو این ساه سرما سگ لرز میزنه چتر میگیره دستش یه وقت اخرین یادگاری رو این برف مسخره محو نکنه...هی میخواستم کامنت بدم برات اما این بلاگر عموما اینجا فیل تره و انتی فیل تر هم هی ادا در میاره
ارسال یک نظر