شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶

پس از مدتها

اول. اسطوره

اسطوره ام بودی، نمیدانستم
اسطوره ام هستی هنوز؟

تا در آن روز خیال انگیز
دیدمت! در آن بعد از ظهر گرم

 من مست دیدارتو و
تو خسته و بیخواب ...

اسطوره ام هستی و خواهی بود
حتی اگر من در خاطرت،

خاطره ای محو و غبار گرفته باشم

دوم. خاطره

درخواب دیدمت. خسته بودی و شاد
کم رمق بودی و پر امید

من هم در کنار بسترت بودم
در میان همه ، یکی چون دیگران

اما با دیدنم لبخند زدی و
دستم را فشردی

چون خاطره آنروزی که
در آن تاریکی مطلق
دستانمان یکدیگر را پیداکردند

سوم. هستی

فشرده میشود قلبم
با صدای کودکانه و معصومت

نمیدانم از کجاست اینهمه مهر
اینهمه عشق

اگر این دوری را تاب نیاورم
مهمترین دلیلم تو هستی

چهارم. سنندج

سلامم را به تو رساند؟
آن مسافری که به سوی تو میآمد؟

خفته در میان کوهها، بسان گنجی درخشان
هرگز مرا بیاد میآوری که هربار

تلالو درخشان چراغهایت را در دل شب
وقتی بسویت میآمدم از بالای کوه

با درخشش دانه دانه های
درخشان اشکم پیوند میزدم ؟

 

2 نظرات :

ناشناس گفت...

salam nemidonam chi bayad begam akheh nemidonam kamelan manzoret ro fahmidam ya na'
vali gahy hese deltangi badtarin va gahi behtarine

inke ma chegadr mitonim dost dashteh bashim vageaN GASHANGEH
inke ma hanoz delbasteim

ناشناس گفت...

عالي