جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

به بازی ترین های دعوت شدم توسط سمن :-)
بهترین لحظه عمرم : لحظه های خیلی خوبی داشتم تو زندگیم همیشه.خدا رو شکر. اما یکی از لحظات زیبایی که خیلی هم قدیمی نیست وقتی بود که یک دوست بسیار عزیز، رتبه هستی، خواهرم رو از اینترنت درآورد و همون صبح زود تماس گرفت و خبر خوش رو داد. هستی با اون رتبه میتونست هرجایی که بخواد قبول شه و در واقع مزد تلاشهای خودش رو گرفت

بدترین لحظه عمرم : لحظه های سخت زندگی هم کم نبوده. گرچه بنظرم کمتر از لحظه های خوب بوده... اما اگه بخوام یه لحظه خیلی سخت رو بگم که باز خیلی قدیمی نیست، وقتی بود که مادرم جواب آزمایشهای پوکی استخوانش رو آورد و من نشستم و کامل خوندم... . یکی از سختترین لحظات عمرم بود بیشک. ...

بهترین اتفاقی که میتونه بیفته: اینکه من اینجا به اهدافم برسم و وضعیتی پیدا کنم که بتونم خواهرام و پدر و مادرم رو بیارم اینجا. که خواهرام تحصیل کنند و پیشرفت و پدرومادرم هم بازنشستگی خوبی داشته باشند

بدترین اتفاقی که میتونه بیفته: این چه سوالیه ! خوب معلومه ! اما گفتن نداره خداییش ... هیچ چیز بدتر از از دست دادن عزیزان نیست...

عزیزترین فرد تو زندگیم : بابا، مامان، هانا، هستی [ به ترتیب الفبا ;) ] خوشبختانه من، هم دوستان زیادی دارم که فوق العاده برام عزیز هستند و همیشه بخش مهمی از زندگیم رو تشکیل داده اند و هم فامیل بزرگی که بسیار دوستشون دارم و همیشه حامی و مشوق من بودم و محبتشون برای من بیدریغ و نامحدود بوده. اگه میشد، دوست داشتم اسم تکتکشون رو بنویسم و بخاطر همه مهر و لطف و حضورشون ازشون تشکر کنم...

منفورترین فرد تو زندگیم: یا آدمهای بدی وارد زندگی من نشده اند، یا وقتی وارد زندگی من شده اند دیگه بد نبودند! یا تصمیم گرفتند با من بدی نکنند یا ... . اما الان که میگردم از کسی متنفر نیستم. دقیقتر بگم، کسی نبوده تو زندگیم که بدون اینکه من در حقش بدی کرده باشم، به من بدی کنه ... بنابراین تنفر شخصی از کسی ندارم. هستند کسائیکه ازشون خوشم نمیاد، اما بحد تنفر نه...

ممنون از سمن که من رو دعوت کرد ! دعوت میکنم از آریو، صورتگر، ماردوک و علی

3 نظرات :

ناشناس گفت...

چیزه!من اعتراض دارم به اون ترتیب الفبا!دو مورد اخر ترتیب الفبا ندارن!(دنبال نخودچی کیشمیش میگردما) :)) زندگیت همیشه سرشار باشه از لحظات شاد و خیلی زود مامان و بابا و خواهرها هم به شما ملحق شن:)

ناشناس گفت...

مرسي از دعوتت. خيلي كار سختيه ولي اميدوارم بتونم

ناشناس گفت...

سلام
چقدر خوبه كه آدم از كسي متنفر نباشه آقاي وريا! از روشن وشفاف بودن اين قسمت از نوشته تان لذت بردم !
لازم شد زودزود به وبلاگ اين همشهري در غربتمان سربزنيم وجوياي احوالش شويم!
راستي اسم اون كارتوني كه رامكال توش بود چي بود؟!!