شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۵

young Weria

وقتي شاعر بودم...

 

ورياي سالهاي دانشجويي رو خيلي دوست دارم. همه چيزش از من بهتر بود، ‌همه چيزش. يادش به خير. امروز سري زدم به نوشته هاي اون سالهاش... . دلم براش عميقا تنگ شد و بغض گلوم رو فشرد. دوست دارم اينجا يادي ازش بكنم،‌ با چند تا از شعراش. چند تا از شعراييكه دوستشون دارم ...



1-  خواب ... ،

 چه سخاوتمندانه به مهمانيم آمدي
و چه مهربانانه مرا از ديدارت
لبريز کردی
در دل شب ...
و سياهي تاريکي را
با نور بودنت تار و مار کردي و
مر از بيدار شدن پشيمان ...

کاش آن شبم هرگز سحر نميشد و
آن خواب مرا تا قيامت در مي ربود
که اگر خورشيد ميدانست
که به خوابم آمده اي
ممکن نبود خلوتمان را
به قيمت روشنايي عالم بشکند ...

 

2- حجت تمام کن ...

 ميدانستي عزيز ...
ميدانستي که سالهاست حجت من براي ماندن
بودن در لحظه آمدن دوباره توست ؟
ميدانستي که سالهاست حجت من براي ديدن
ديدن در لحظه ديدار دوباره توست ؟
ميدانستي که سالهاست حجت من براي شنيدن
شنيدن دوباره زلال صداي توست ؟
ميدانستي که سالهاست حجت من براي بوييدن
مست شدن دوباره از عطر آسماني توست ؟
ميدانستي که سالهاست حجت من براي عشق ورزيدن
فراموش نکردن عشق مقدسم به توست ؟
ميدانستي که سالهاست حجت من براي خنديدن
بياد آوردن شکوه لحظات پر لبخند توست ؟
ميدانستي که سالهاست حجت من براي زيستن
زيستن تا لحظه بودن دوباره با توست ؟

پس بيا اي عزيز ...
بيا و حجت اينهمه را بر من تمام کن ....



3- انتظار ...  

 هر حرکتي سايه ات بود و
هر صدايي صداي پايت
در آن شب که يکدم آمدي ومن
حضورت را تا صبح انتظار کشيدم...

و با اولين جرقه هاي نور ديدم
که شب هم منتظر صبح نبود
آنقدر که من منتظر تو بودم ...




4-         حجت 

گفتی همه ميدانند ،
و حجتت اين بود

گفتی همه ميگويند ،
و حجتت اين بود

من با همه دانستنها
و همه گفتنها ،

ماندم و حجتم ،
تنها تو بودی ...



5-  سپيده ... 

شب است و من در آرزوی خواب
هزار بار ستاره ها را شمرده ام

شب است و من در آرزوی خواب
هر چه شعر از بر بوده ام ، خوانده ام

نميدانم چرا از من دوری ميکند
شايد امروز ،‌
سپيده رنگی ديگر است
شايد امشب ،
به هرکه تا سپيده بيدار باشد ،
صله ای ميدهند ...

سپيده آمده است و من هنوز
در آرزوی خواب ،
به سقف چشم دوخته ام و گاه
از ورای آن ،
ستاره ها را ميشمارم ...

آه ، بيفايده است ،
برخيزم
گويی که خواب هم
از من رميده است ...

 

 

6 نظرات :

ناشناس گفت...

ميان عشق به خود و عشق به او
فاصله گاه چند ساعتي بيش نيست
ميان دوست داشتن براي خود و
دوست داشتن براي او ...
ميان او را براي خود خواستن و خود را براي او خواستن
ميان آنكه بگويي
"دلم از تو نرنجد كه به وهم درنگنجد
كه جواب تلخ گويي تو بدين شكر دهاني"

و ميان آنكه خود را هيچ حساب كني و رنجيدن را براي هميشه به فراموشي بسپاري و بگويي :
"روي ار به روي ما نكني حكم از آن توست
بازا كه روي در قدمت بگستريم "

اين نوشته ام فكر كنم برميگرده به اون دوران . تو وبلاگ قبلي ات خوندم . بنظرم فضيلت عشق رو بشه توش خلاصه كرد.

ناشناس گفت...

وریای عزیز متشکرم که زحمت کشیدی و یک صفحه جواب نوشتی این نشان می دهد انسان با توجهی هستی. من هم گفتم که شریعتی را خیلی دوست دارم و تقریبا تمام کتابهایش را خوانده ام. اما انتخاب یک جمله توسط شخصی مثل شما ممکن است از نظر آن کسانی که دلتنگند و شما را نیز قبول دارند ÷ذیرفته شود و خوب به جاهای نادرستی کشیده شود. من خودم چند روز ÷یش در جریان یک خودکشی از آشنایان قرار گرفتم که تحت تاثیر یکی از همین جملات غمگین که شاید نویسنده اش خودش هم اعتقادی به آن نداشت انجام شد. پس شما که مطمئنا تحصیلات بالایی دارید و آدم نافذی هستید ممکن است الگو قرار بگیرید. خیلی بهتر است از زیباییها بگویید. باز هم متشکرم و همواره به شما سر خواهم زد

ناشناس گفت...

من در این تاریکی من از بین تمام ابرها منتظر خورشید هستم . می دانم خورشید قلبی هنوز در سینه ات نور افشانی می کند. ای کاش آفتابم باشی!

ناشناس گفت...

یه روز یه سیب از روی درخت افتاد روی سر یه مرد و آن مرد جاذبه زمین را کشف کرد
یک روز یک سیب افتاد روی سر یه مرد و آن مرد فکر کرد که چقدر بد شانس است
یه روز یه سیب افتاد روی سر یه مرد وآن مرد خدارو شکر کرد چون خیلی گرسنه بود
راستی اگه یک روزی یک سیب بیفته روی سر شما چکار می کنید؟
منبع مجله موفقیت

ناشناس گفت...

تو هنوزم همون وریا هستی با همون حس قشنگ و همون عشق فقط شاید به خاطر مشغله زیاد یادت رفته که قلبت تو سینه کسه دیگه ایه

ناشناس گفت...

ino yadet miad?اینک منم ...همان که می شناسی ، همان عاشق شیدایی، همان بیدل سودایی... با ثروتی ناچیز که در دستانم گذاشته ام، و به سویت دراز کرده ام ...