چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

entezar...

دلم تنگ بود. نمیدانم چرا. دلشوره ای داشتم نا آشنا. مدتها بود دلشوره­هایم نیز تکراری شده بودند. انتظارهایم نیز. تکرار آنقدر آزاردهنده است که حتی وقتی دلشوره هایت نیز تکراری نیست، حس خوبی داری. نمیدانستم که دلتنگی و دلشوره ام چه سرانجامی دارد. انتظارم نیز، اما هرچه می­بود، نفس همین حال، غنیمتی بود. تغییری و تلنگری برای یکسانی بخشی از وجودم...

2 نظرات :

ناشناس گفت...

صبا وفت سحر بویی ز زلف یار می آورد..دل شوریده ما را به بو در کار می آورد/
فروغ ماه می دیدم ز بام قصر او روشن... که رو از شرم آن خورشید در دیوار می آورد/
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه...کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می آورد/
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود...اگر تسبیح می فرمود اگر زنار می آورد

ناشناس گفت...

ی شعر خوگشل برات بنویسم؟
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم...هر چیز که داشتم نثارت کردم/
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی...ان من بودم که بی قرارت کردم