دوشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۷

کوتاه از سفر ایران- بخش اول

اول. سی و شش روز در ایران بودم. از دوشنبه صبح تا سه شنبه صبح. آنقدر برنامه سفرم فشرده بود که فکر میکنم بار بعد، یا باید حداقل دوماهه سفر کنم و یا اینکه برنامه ریزیم رو بشدت بهتر کنم. البته بیشتر مشکلات از اونجا شروع شد که فرصت طلایی عید رو که در اون میشد خیلی از دوستان و آشنایان رو سر فرصت و بدون دغدغه دید، از دست دادم. گرچه الان میدونم که چرا اینطوری شد و اگه عید میرفتم چه اتفاق مهمی که در این سفر افتاد، نمی افتاد یا اونجور که باید نمی افتاد! تصمیم اولیه م این بود که کل تعطیلات عید رو با خانواده م سنندج باشم و همه فامیل رو سر فرصت ببینم که این هم نشد. مادرم و خواهرهام نمیتونستند با من بیان سنندج و من هم دوریشون رو توی این دیدار کوتاه نمیتونستم بیشتر از یکهفته تحمل کنم. سفر سنندجم اصلا اونطور که میخواستم نشد. شوهر عمه م که لطفش به من حد و حصر نداره، ترتیبات یک سفر خاطره انگیز رو یه تخت سلیمان داده بود و من با شرمندگی و حسرت مجبور شدم لغوش کنم. از اونجا که فرصت بسیار کمی برای دیدن هر یک از فامیل داشتیم، اگه بدلیل مشغله، امکان دیدار در اون وقت مقرر و کوتاه حاصل نمیشد، دیگه امکان تعیین زمان دیگه ای نبود. بهمین دلیل خاله بزرگم رو ندیدم. دخترخاله هام رو ندیدم، آرش، دوست همیشه عزیزم رو که جدا میخواستم ببینمش ندیدم و میدونم ازم دلگیره و حق هم داره. وضع دوستان تهرانی هم بهتر از این نبود. آتبین بهم میگفت تو همون بهتر که برگردی کانادا! اونجا بیشتر باهم صحبت میکردیم و راست هم میگفت! خیلی هارو هم بسیار کمتر از اونچه که دل من و انتظار اونها میخواست، دیدم. همه کسایی که محبتشون و دوستیشون برای من ارزش والایی داره و از صمیم قلب دوستشون دارم. تمام سعیم رو کردم که بیشترین وقتم رو با عزیزترینهام (خانواده خودم) بگذرونم. اما باز راضی کننده نبود. هانا و هستی صبح تا عصر به کار و درس مشغول بودند و فقط عصر و شب میشد باهاشون بود. اونها تهران بودند و بابا هم که تا عصر کار میکرد، کرج. شبهایی که با خواهرام میرفتیم بیرون دیگه بابا مامان رو نمیدیدم. ممکنه خنده دار بنظر بیاد اما توی اون فرصت کوتاه، یک شب هم ندیدن بابام برام آسون نبود. اینکه با بابا سفر سنندج رو همراه بودم و اون چند روز حسابی با هم بودیم، خیلی غنیمت بود. شاید خودش هم فکر نکنه که یکی از بهترین روزهای ایران بودنم، روزی بود که رفتم محل کارش و چند ساعتی رو اونجا باهاش بودم. شاید کساییکه شرایط من رو دارند بفهمند که چه عطش و نیاز شدیدی به بودن با نزدیکانم دارم. عطشی سیر نشدنی. دوست دارم پیششون بشینم. حرف بزنیم، نگاهشون کنم. با هم فیلم ببینیم. بریم سینما، بریم مسافرت. با هم باشیم. باهم باهم باهم...

دوم. رفتیم با بابا کرمونشاه. پیش پدربزرگم و خاله هام و دایی هام. همه شون رو از کار و زندگی انداختیم و روز وسط هفته کشیدیم خونه بابابزرگ. بابابزرگ مریض بود. خیلی ضعیف شده بود و خیلی لاغر. تا دیدمش بغضم گرفت. نشستم پیشش. چقدر خودم تسکین پیدا کردم از اینکه دیدمش. از اینکه تونستم چند ساعتی کنارش باشم و باز تعریف کنیم و باز علیرغم مریضی، برامون حرف بزنه و بخندونتمون. تا دایی هام هم اومدن. و پسردایی هام و دختر داییم. که به نسبت زمستان 85 که واسه خداحافظی رفتیم پیششون کلی قد کشیده بودن. و من همه عکسهای اون سال رو توی موبایلم داشتم و بهشون نشون دادم. که مثلا پارسال یه سرو گردن از مامانشون کوتاهتر بودند و امسال همقد شدن! و دیگه نگغتم که توی این یکسال و اندی، چند بار نشستم و همه اون عکسهای سفر خداحافظی رو مرور کردم و واسه تک تک آدمهاش دلم تنگ شده و بغض کردم. شب قبلش با دایی بزرگم و با بابا یه کار خیلی خوب کردیم. رفتیم پارک زیبای کوهستان کرمانشاه و از همون مسیری که داییم میره همیشه. که بخشیش از یه راه دامنه یه کوه سنگیه (زردبلین؟) و تا میرسه به اون بخش پارک که آبشار مصنوعی زدند و چراغ و منظره قشنگش. حدود یکساعت پیاده روی بود و باز اونچیزیش که برای من غنیمت بود و مثل تشنهء به چشمه رسیده بودم براش، بودن با بابا و داییم بود. بودن و سپری کردن ثانیه ها باهاشون. حرف زدن و تعریف کردن و عکس گرفتن و ... . و شب که برگشتیم، زن دایی فسنجون درست کرده بود و باز سر اون سفره هم بیشتر از یکساعت نشستیم و کلی تعریف کردیم و گفتیم و شنیدیم.

سوم. سنندج که بودیم فرصتی دست داد که سری به آقای حق شناس بزنیم. شاعر سنندجی که با کار بزرگ و زیباش "شارهکهم سنه" دیگه فکر کنم همه سنندجی ها میشناسندش. از بعد از مصیبتی که به سرش اومد و در اون بر اثر یک تصادف، دختر و دامادش رو از دست داد، سوی چشم و شنواییش رو از دست داده. چشاش جز فاصله نزدیک رو نمیبینه و گوشهاش هم علیرغم استفاده از سمعک، تنهای صدای کسی رو که کنارش نشسته میشنوه. اما همه اینها باعث نشده ذره ای از لذتی که از هم صحبتیش به آدم دست میده، کم بشه. همیشه با سخنان نغز و خاطرات بسیار شیرینش، ساعتهای دیدار رو به دقایقی تبدیل میکنه و تا آدم دل به لذت حرفاش میده، ساعتها گذشته و وفت رفتنه. شعری خوند و خاطراتی تعریف کرد که خوشبختانه تونستم با دوربینم ثبتشون کنم در حالیکه باز هم بشدت از دیدن شرایط سختش بغض کرده بودم و نمیخواستم حرفی بزنم.

گه‌ر به‌م پا بڕوێ ئه‌شێ حه‌ق‌شناس به ده‌سه‌چرا بگه‌ڕی بۆ خاص (اگر بهمین منوال بگذرد، حق شناس، باید با چراغ دنبال آدمهای خوب بگردی)

چهارم. یکی از بهترین خاطراتم از این سفر، صبح جمعه ای بود که رفتیم آبیدر! کوه زیبای مشرف به سنندج. که خصوصا صبحهای جمعه، پذیرای خیل عظیمی از سنندجیهاس که ترجیح میدن خواب صبح جمعه شون رو با لذت بردن از طبیعت و هوای فوق العاده آبیدر عوض کنند. از میدان گاز شروع کردیم ساعت هفت صبح با بابا و دایی و عمه و پسرداییها و دختر عمه. از دره زیبای بین دو آبیدر (حاجی ئاوا) شروع کردیم و بعد زدیم به آبیدر کوچیک و آمدیم کانی شهفا (چشمه شفا). صبح و هوای خنک و مطبوع (که در گرمای کشنده اون روزهای سنندج غنیمت بود) و صبحانه ای که در سایه ای در دامنه آبیدر خوردیم. کانی شهفا هم مثل همه صبحهای جمعه بسیار شلوغ بود و برای نوشیدن جرعه ای از آب چشمه اش، توی صف ایستادیم. توی همین سفر کوتاه چقدر آشنا و فامیل دیدیم و چه دیدارهایی که تازه نشد. آبیدر خصوصا صبحهای جمعه، مثل Piccadilly circus لندنه که اگه یه سر بهش بزنی، حتما یکی از آشنایانت رو میبینی و اگه یه روز اونجا بمونی، اغلبشون رو!

3 نظرات :

ناشناس گفت...

زمان به سرعت میگذره و چشم باز می کنی میبینی تموم شد همه روزهایی که لذت بخش بودن و کنار خانواده بودی.تا کی دوباره فرصتی بشه که بیایی و بازم مطمئنا همین آش و همین کاسه.همه انتظار دارن که ببیننت.خواهرم سری دوم که اومد ایران قسم داد که به هیچ کس نگین من میام.میخوام با شما باشم.سه هفته اینجا بود و به هیچ کس نگفتیم و هنوزم نمیدونن!سری اولش که به زور ما می دیدمش.همش اینور و اونور.ایشالله دفعه بعد فرصت بیشتری داشته باشی و حسابی کیف کنی کنار خانواده.
آخی آقای حق شناس...ایشون برادر زن عمومه.پارسال دیدمش و با اون وضعی که داشت دلم آتیش گرفت که چی به روزش اومده.اون تصادف خیلی وحشتناک بود.نوه اش هم تا مدتها دچار افسردگی اینجور آدمها خیلی حیفن :(

ناشناس گفت...

هیچ می دونی این حس و حالایی رو که نوشتی خیلی کمتر تو جوونهای امروز می بینم.
و خیلی خوبه که هنوز این حسهای ناب مونده.
راستی شنیدم کلی غیبت هم کردین با دوستان :))

ناشناس گفت...

اي كاش بين خطوط خاطراتت جايي اثري از من هم بود.
دلم خيلي گرفت وقتي همه بودن، به جز من