یکشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۶

داستان

وارد حیاط که شدم، از دیدن در نیمه باز اتاقم وحشت کردم! کی میتونه رفته باشه تو اتاق من؟ یعنی دزد بوده ؟ اینجا؟!؟ فاصله در حیاط تا در اتاقم رو با بیشترین سرعت دویدم. هرچند، چیز خاصی نداشتم اما تصور اتاق خالی شده، هول انداخته بود تو دلم. وارد شدم. اتاق تاریک بود. اتاقم نسبتا کم عرض اما دراز بود، تهش هم میخورد به آشپز خونه کوچیکم. سایه ای رو توی آشپزخونه تشخیص دادم.

*** *** ***

ترس برم داشته بود. آماده فریادزدن بودم. سایه حرکت کرد و از آشپزخونه اومد بیرون. فورا شناختمش. احمد بود. دوست قدیمی و خوبم. شوکه شده بودم. پشت سرش هم خانومش بود. خانومش هم از همکارا و دوستان قدیمی من بود. سالها قبل ازدواجشون هرسه تا همکار بودیم. نمیدونستم چی بگم. هرکدوم دوکیسه پر از خرت و پرت دستشون بود و داشتند به طرفم میومدند. از دیدنشون ذوق زده شده بودم. اما اونها انگار نه انگار. اومدند و داشتند از کنارم رد میشدند. بی اختیار گفتم: احمد !! بی حوصله گفت: طیبه یه سری خرت و پرت لازم داشت اومدیم از آشپزخونه برداریم. مونده بودم چی بگم. از آشپزخونه من؟ من که آشپزخونه م تقریبا خالیه؟ اما اینا مهم نبود. احمد و طیبه کجا، اینجا کجا. تا از اتاق بیرون رفتن دنبالشون راه افتادم. میخواستم بدونم کجا میشینن. خوب همسایه بودیم لابد !

*** *** ***

توی همون حیاط می نشستن. کی اومده بودن؟ بی اختیار پشت سرشون وارد اتاقشون شدم. بزرگتر بود از مال من. یه میز ناهار خوری تو هالش بود و حداقل یه اتاق دیگه داشت و آشپزخونه. تا من نگاهم برگرده سرجاش دیدم هردوشون وسایلی رو که از آشپزخونه من برداشته بودن گذاشتن رو میز. انگار که اومدن من رو به حساب وسایل گذاشته بودن. احمد شروع کرد از توی کیسه درشون آورد و میذاشت رو میز و میگفت این رو آوردیم و اون رو و ... . احساسات متناقضی داشتم. اولیش یه تخته پلاستیکی سفید بود که روش سبزی و گوشت میبریدم گاهی. بی اختیار گفتم باشه باشه. اما احمد توجهی نکرد. ادامه داد. یعدی یه سینی خوشگل بود. بی اختیار تودلم گفتم: آخه این رو از ایران آوردم. اما قبل از اینکه با احساسات متناقضم کنار بیام و کلمه ای از گلوم بیرون بیاد، بعدی رو درآورد که یه کفگیر بود از وسایل مامانم. دلم یه طوری شد. این اواخر دلتنگی جوری اذیتم میکنه، که با دیدن هرچیزی که به خونه مربوط میشه اشکم درمیاد. اما باز چیزی نگفتم. ترجیح میدادم در مورد این همه سالی که همدیگرو ندیدم و بیخبر از هم بودیم صحبت کنه. یه چاقوی بزرگ و بعدشم یه بشقاب. در عین اینکه ذوق داشتم از دیدنشون اما هربار میخواستم بگم مگه خودتون ندارین؟ من همه ش 4 تا بشقاب دارم، یه دونه سینی دارم. اما آخرشم چیزی نگفتم. بعد که تموم شد، احمد برشون داشت بردشون آشپزخونه! چقدر به من بی توجه بودن. ناراحت شدم. مغبون از اتاقشون زدم بیرون.

*** *** ***

بچه ها داشتن توی حیاط بازی میکردن. اومدم دم در، دمپایی هام نبودن. دیگه حال و حوصله برگشتن و پرسیدن نداشتم. مهم هم نبود. پیش خودم فکر کردم حتما اگه فردا صبح برم ببینمشون، همه چیز یه طور دیگه میشه. درو بستم و با بستن در، آخرین صداهایی رو هم که از بازی بچه ها میشنیدم، قطع کردم.

*** *** ***

ساعت دوازده و ده دقیقه بود. یادم نمیاد کی خوابم برده بود. مبهوت بودم از خوابی که دیدم. چقدر با جزئیات یادم بود، برخلاف صبحهایی که خواب دیشب رو چند دقیقه هم نمیتونم تو ذهنم نگه دارم. نشستم و یکبار دیگه خوابم رو مرور کردم. هیچ معنی خاصی برام نداشت. جز اینکه جدا دلم برای احمد و طیبه تنگ شده و اگه خدا خواست و تونستم سفری به ایران برم، حتما باید ببینمشون...

پی نوشت:

اول اسمهای اصلی رو گذاشته بودم اما بعد اسمها رو عوض کردم.
دیشب هم خواب بسیار عجیبی دیدم. اون رو هم هنوز با جزئیات به خاطر دارم.
شاید نوشتمش
اگه هرکدوم از دوستان توی تعبیر خواب دستی داره، خوشحال میشم نظرش رو بشنوم

3 نظرات :

ناشناس گفت...

سلام وریا جان
به یک بازی وبلاگی دعوتت کردم..7 ترانه ی ماندگار و 7 ترانه ی جفنگی که میشناسی رو بنویس
یادت نره ها
شرح بازی رو هم اگه خواستی تو بلاگ aloochehkhanoom.blogspot.com
هستش
منتظرم حتما
میبوسمت

ناشناس گفت...

هی وریا
من یه جایی یه گندی زدم
بگم بخندی؟
من خیال میکردم تو زنی...
فک کن
به خاطر اون نقاشی
به خاطر...
واااااااااااااااااااااااااااااااااای
ترانه ها رو بنویسیا

ناشناس گفت...

سلام وریا گیان.
خب خوابت المان های زیاد و نسبتا خوبی داره برای تفسیر. البته ما که این کاره نیستیم ولی اگه دسرسی داشته باشی یه یکی که بلده خوب میتونه به ناخودآگاهت وصلش کنه.
در باز نشان از دسترسی موجودات داخل خواب به تو داره به این معنی که مثلا تصوری که از این دو نفر داری توانایی دسترسی یه لایه های درونیت رو داره، به زبان دیگه اونا رو دست داری و در درونت براحتی با احساس های تو ور میرن.

ترس و آشپزخانه که باهم اومدن معمولا ترس همون ترس و آشپزخونه همه یه موضوع درونیه یعنی چیزی که این روزا در درونت میگذره و بالا پایین شدن احساست شامل ترس هم میشه ولی خیلی درونیه و به ترس از دنیای بیرون (فیزیکی) ربطی نداره.

چیزای خورد خوردی که داشتی و اونا سعی در بردنش کردن از درون آشپرخانه ات که توام با ترس بوده ......از این سر اگه بخونیمش میشه اینکه : ترس از دست دادن چیزای خورد خوردی که از یه سری آدم تو ذهنت و وجودت داری. یعنی به نظر میرسه که ناخود آگاهت داره ترسش رو نسبت به از دست دادن خاطره های مربوط به دورانی که دوست داره به تو ابراز میکنه و این دوران ربط بسیار مهمی به این دو نفر داره و لزوما نه به این دو نفر. این دو نفر یه جور نماد از یه زمان هستش.

اون بچه تویی که هنوز شور و شوق و بازیگوشیش رو در بین اون فضا حفظ کرده و مهمتر اینکه انس و محبتت درونیت با فرزند شدن (فرزند اون دو نفر شدن که احتمال زیاد هم خیلی واضح نیست که بودی یا نه) ناخود آگاهت داره نشون میده. در هر صورت این بچه یکی از مهمترین المان های خوابت بوده یعنی خود درونیت بوده و خواسته ای که از اون زمان داری، یه جور ماندگاری در اون زمان رو این بچه ابراز کرده. البته بچه میتونه دختر یا پسر (یه دونه یا بیشتر ) باشه ، این بستگی به حال و هوای تو هم داره.

در هر ثورت درونت داره از احتمال پاک شدن بعضی از خاطرات (کلا آسیب دیدن و از دست دادن حالا تو بگیر پاک شدن) و احساسات ابراز نگرانی میکنه.