یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶

چقدر برای این دختر دل سوزوندیم و توی این سفر عجیب و غریبش، همراهیش کردیم. و چقدر وقتی که آخر قصه اونطور که ما میخواستیم نشد، شوکه شدیم، افسرده شدیم و اشک ریختیم.

یاد دوران بچگی بخیر. دورانی که فرقی بین قصه و واقعیت قائل نبودیم...

1 نظرات :

ناشناس گفت...

راستش وقتی تموم شد من بیشتر برای این اشک ریختم که اخرش نگذاشتن صورت برادر نل رو کامل ببینم.اینها همه کودکی ما رو سانسور کردن!