جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۹۳

بخش چهارم: شریف

عصر یک روز خوب و دلپذیر شهریوری بود. لااقل، تا قبل از اون اتفاق، روز خیلی خوبی بود. بهمن سال قبلش، درسهای دوره کارشناسی رو تموم کرده بودم و اسفند ماه امتحان ارشد داده بودم. بهار و بخشی از تابستون رو هم، روی پروژه لیسانسم کار کرده بودم. پروژه م پروژه سنگینی بود و ساعتها و روزهای زیادی رو پای کامپیوتر و به کد نوشتن گذرونده بودم. درد شدید مچ و کف دستهام، کار رو به دکتر و آزمایش و نوار دست کشید و در نهایت هم کیبوردم رو عوض کردم و نرمشهایی برای تقویت عضلات دستم انجام میدادم.

بعد از اتمام موفقیت آمیز پروژه، دوماه خیلی خیلی خوب داشتم. حدود یک سال بود که ابتدا برای کارآموزی و بعد بعنوان مسئول صفحه وب، شانس کارکردن در مرکز تحقیقات فیزیک و ریاضی (IPM) رو پیدا کرده بودم. جایی که خیلی دوستش داشتم و بخشی از زیباترین روزهای زندگیم رو اونجا گذروندم. در فراغت بعد از  لیسانس، با چند تا از استاد ها و دانشجوهای مرکز کارهای خوبی کرده بودم و به رشته رمزنگاری بسیار علاقه مند شده بودم. اوایل شهریور  بود که خبر قبولی فوق لیسانس هم عیشم رو کامل کرد. اون روز برای ثبت نام فوق لیسانس جمع شده بودیم دانشگاه و مشغول کارهای اداری بودیم.

یکی از مدارکی که برای ثبت نام لازم بود، مدرک لیسانس یا گواهی فارغ التحصیلی بود. ساختمون آموزش، شمال دانشگاه و صف نسبتا بلندی که سرش به اتاق یکی از کارمندان قدیمی آموزش شریف میرسید. وقتی آدم حالش خوبه، توی صف ایستادن هم دلپذیر میشه. یادمه که با بچه های توی صف گپ میزدیم و هرکی از رشته قبولیش میگفت و اینکه دوست داره چیکار کنه و موضوع تحقیقش چی باشه یا استاد راهنماش کی میشه. کم کم که به در اتاق نزدیک میشدیم، صدای آشنای کارمند عزیز آموزش هم به گوش میرسید. یکی دوبار قبل که گذارم به ایشون افتاده بود، متوجه شده بودم که خیلی حوصله توضیح دادن و قانع کردن دانشجو رو نداره و خیلی هم زود از کوره در میره. اینه که بلند شدن گاهگاه صداش اصلا عجیب نبود.

همه مون یه برگه دستمون بود که اگه اشتباه نکنم نشون میداد که همه واحدهامون رو معادلسازی کردیم و همه درسها رو گذروندیم. نزدیکتر که به میزش شدیم، برگه ها رو به دقت نگاه میکرد و و توی یک لیست هم چک میکرد و یه مهر سبز فارغ التحصیلی میزد پای برگه و دانشجوی شاد و شنگول رو راهی میز ثبت نام  فوق لیسانس میکرد. 

دانشگاه شریف حال و هوای خاصی داشت. جو رقابت شدیدی حکمفرما بود. هم کلاسیها کمتر باهم میجوشیدند و روابط، جز بین بچه هایی که از قبل همدیگه رو میشناختند، دیر پا می گرفت. اوایل احساسم این بود که
 برای من که بچه شهرستان بودم و خوابگاه زندگی میکردم و بخش زیادی از وقتم صرف آموختن آداب مستقل زندگی کردن و کنار اومدن با شرایط جدید بود، جایی توی اون رقابت نیست. ضمن اینکه از لحاظ سطح آموزشی هم دبیرستان ما، در عین اینکه دبیرستان فوق العاده ای بود، تفاوت محسوسی با دبیرستانِ خوبِ اون روزهای تهران داشت.
زمان که گذشت، با پاگرفتن دوستی ها و صمیمیت ها، انگار اون رقابت ها کمرنگ تر شد.  انگار بزرگتر میشدیم و میفهمیدیم که شاگردِ خوبی بودن و نمرات خوب گرفتن بخشی و در واقع بخش کوچیکی از انسان بودنه. دوستیهایی شکل گرفت که هنوز هم ادامه داره و به تمام مدارکی که گرفتیم و نگرفتیم میارزه! زندگی خوابگاهی هم به ایجاد روابط انسانی و دوستیهای خوب و پایدار کمک میکرد. سالهای آموختن بود و این آموختن به دروس دانشگاهی ختم نمیشد...

آقای عزیز کارمند آموزش سرش رو بالا کرد و به من اشاره کرد. دانشجوی قبل از من هنوز اونجا بود و من احساس کردم کارش تموم نشده. پرسیدم ایشون کارشون تموم شد؟ بلافاصله چشم از من برداشت و به نفر بعد از من اشاره کرد! قبل از اینکه دانشجوی پشت سرم بخواد از جاش تکون بخوره کاغذ ها رو گذاشتم روی میزش. دوست نداشتم حرکاتش رو، برخوردش رو و فکر میکردم  که حتما از کارش و از اینجا بودنش متنفره. اما نذاشتم این فکرها خیلی من رو از احساس خوبی که داشتم دور کنه.

هیچوقت به برخوردهای نامناسب استادها و کارمندهای دانشگاه عادت نکردم. عادت که شاید اصلا نمیشد کرد اما هربار بشدت ناراحت میشدم از اینکه کسی از سر تبختر و  خود بزرگ بینی، یا بدلیل عقده های درونی، با تحقیر و با نگاه از بالا با من رفتار کنه.  اولین شُکی که بهم وارد شد همون سال اول و در برخورد ساده ای با یکی از استادهای بسیار مورد احترام دانشگاه بود. مهلت ثبت نام ترم دوم بود و باید برای یکی از دروس، نمره درس پیش نیاز، بالای هفده میبود. استاد گرامی هنوز نمرات رو اعلام نکرده بود و من میخواستم بدونم که آیا تا پیش از اتمام مهلت، نمره ها آماده میشن یا من قید گرفتن این درس رو بزنم.

پشت در اتاقشون که رسیدم، دیدم کاغذی زدن و نوشتن که نمره ها هنوز آماده نیست و سوال نکنین. من میدونستم که نمره ها آماده نیست. تعطیلات بین ترم بسیار کوتاه بود و بیشتر بچه های شهرستانی  که میخواستن تعطیلات رو با خانواده شون بگذرونن، باید زودتر ثبت نام ترم جدید رو انجام میدادن. میخواستم بدونم منتظر نمره این درس بشم با ثبت نام کنم و برگردم سنندج.

آروم در زدم و با شنیدن بفرمایین وارد شدم. تا گفتم دانشجوی فلان درستون هستم، گفت به کاغذ پشت در مراجعه کنین. خواستم بگم اون رو خوندم اما سوالم چیز دیگه س اما حرفم رو قطع کرد و به تندی گفت: مگه نشنیدی! گفتم به کاغذ پشت در مراجعه کنین! بدنم داغ شد. احساس خیلی بدی کردم. هیچکس تا اون روز اینقدر بی دلیل با من تندی نکرده بود. 
استاد معظم حاضر نبود یک ثانیه به حرف من گوش بده. بدون گفتن یک کلمه دیگه از اتاقش بیرون اومدم و اون درس رو هم نگرفتم. هرگز هم (متاسفانه) نتونستم ببخشمش. استاد معروفی بود و سالهای بعد هم همیشه از دوستانی که با ایشون درس داشتند، ذکر خیرشون رو می شنیدم. اما...

چقدر طول کشید. جناب کارمند عزیز سرش رو بلند کرد و پرسید: دفترچه گرفتی؟ متوجه نشدم. پرسیدم دفترچه؟ گفت : اعزام به خدمت! خنده م گرفت! خودم رو کنترل کردم و گفتم من فوق قبول شدم. مهر شما رو هم برای ثبت نام فوق میخوام. سربازی برای چی. سرش رو تکون داد و از توی کشوی میزش یک خودکار قرمز درآورد. زیر امضای قبلی ورقه من درشت نوشت. مشمولِ غایب، غیر قابل ثبت نام. و بعد داد زد: نفر بعدی!


2 نظرات :

روناک گفت...

نوشته هات علین وریا جان
یه جاهایی واقعت نفسم حبس میشه .
ایول داری آقاااااااااااااا

Weria گفت...

ممنون روناک جان که میخونی و ممنون از نظر لطفت.