دوشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۷

به همین سادگی!

امروز ساعت 11 از خواب بیدار شدم. دوروز تعطیله و خوابهای عقب افتاده(!) هم مثل کارهای عقب افتاده، میمونند واسه این دوروز. قرار بود با دیروز با دو دوست خوب ایرونیم بریم نیاگارا و صفایی بکنیم، اما آب و هوای بارونی مانع شد و موندیم.

امروز در اولین اقدام، حدود دو کیلو ران مرغی رو که دیروز خریدم باید تمیز و بسته بندی میکردم و میذاشتم توی فریزر. از اونجایی که اصلا عادت ندارم توی آشپزخونه کار کنم، اومدم و از مجله "شهرما" (یکی از مجلات ایرانی جاپ تورانتو) چند برگ وسطش رو کندم و پهن کردم روی تخت.یه سینی هم آوردم و بسته گوشت رو هم گذاشتم روی کیسه خودش و بکمک نرم افزار عزیز sopcas بازی اول امروز رو هم که تازه شروع شده بود، راه انداختم و کار مطبوع پاک کردن مرغ و جدا کردن چربیها و پوستش رو با فوتبال همراه کردم.

یادم رفت اولش بگم که دوروزه مهمون عزیزی داریم که تا دوهفته دیگه هم اینجا میمونه. این دختر خانوم خوش تبپ و شب زنده دار اسمش Kally هستش و گربهء مادرِ هم خونه ایمه ( Chris ). مادر کریس داره اسباب کشی میکنه و گربه عزیزش رو سپرده به پسرش که دو هفته مراقبش باشه. کریس هم که آتش نشانه و شیفتهای 24 ساعته کار میکنه، عملا خونه نیست و خصوصا در این آخر هفته، من افتخار پذیرایی از Kally رو داشتم. خلاصه. مشغول مرغها بودم که خانوم، کله ش رو اونقدر به در فشار داد که در باز شد و تشریف آوردند تو. من با اینکه به نسبت اوایل اومدنم به کانادا، خیلی احساس بهتری به حیوانات خانگی دارم، از اونجاییکه دیده بودم که چه پرز و مویی ازش میریزه، سعی میکردم نذارم بیاد اینجا...

خلاصه، وقتی دیدم با پررویی وارد شد، با توجه به اینکه اونهمه گوشت و پوست مرغ دم دستم بود کمی هول کردم. اما این خانوم متشخص، اومد یه دوری توی اتاق زد و نگاهی انداخت و انگار چیزی جلب توجهش رو نکرده باشه، رفت بیرون، قبل از اینکه من بخوام واسه بیرون کردنش تمهیدی بیاندیشم. در شرایط عادی، من دوست داشتم همه این ضایعات (!) مرغ رو ببرم تو حیاط و بدم یه گربه تپل بخوره. اما اینجا همه صاحبان حیوانات خانگی، بسیار حساس هستند که Pet عزیز، جز غذای مخصوص و فرآوری شده چیزی نوش جان نکنه. بگذریم. کارم که تموم شد گوشتها رو بردم توی فریزر گذاشتم و قبل از دورریختن چربیها، تصمیم گرفتم، این گربه تنها مونده رو کمی شاد کنم. یه تیکه کوچیک پوست مرغ بردم و گذاشتم گوشه ظرف غذاش. کمی نگران بودم که مبادا از شوق این غذای لذیذ، ظرف غذاش رو واژگون کنه، اما بعد از اینکه بوش کرد، چنان با بی محلی از کنارش رد شد و رفت که حسابی بهم برخورد. پیش خودم گفتم نالایق! از همین اجق وجقهای رنگی رنگی بخور که برات میخرن!!

چاقو و سینی رو که شستم، قابلمه های فسقلی برنج و خورشتی رو که دیروز واسه شام درست کرده بودم گذاشتم رو گاز که گرم بشه و بر گشتم به اتاق. باید دستی به سر رو روی اتاقم میکشیدم. صدای کامپیوتر رو کمی بلند کردم و مشغول جمع و جور کردن شدم. یکم از حواسمم به فوتبال بود و به دوستی که میخواستم باهاش صحبت کنم و هنوز نیومده بود. با مادر و پدرمم چند روزی بود صحبت نکرده بودم. وای خدا چقدر کار داشتم باید حوله ها و ملحفه ها و روبالشی هام رو هم میشستم. نهار رو کشیدم و باز اومدم نشستم پای کامپیوترم. برنامه مثلث شیشه ای اکبر زنجانپور رو که از دوسه شب پیش مونده بود و ندیده بودمش، گذاشتم واسه سانس نهار!!

بعد از ظهرم بیشتر به صحبت با خانواده گذشت و با دوستی که این روزها بخشی بزرگی (و در آینده شاید بیشتر از بخش بزرگی!) از تنهاییم رو باهاش پر میکنم. وقتی که ظرفهای ناهار رو همراه با دو سه لیوانِ چای و آبمیوه مونده از دیشب بردم آشپزخونه، این گربه که انگار پشت در من نشسته بود، دنبالم راه افتاد و من هم که هنوز بی محلیش رو به محبتی که بهش کردم، فراموش نکرده بودم، زیاد محلش نذاشتم و رفتم پای ظرفشویی. انگار فهمیده باشه که قهرم، به جای اینکه بیاد مثل همبشه کنار پای من ولو بشه، رفت و روی صندلی آشپزخونه نشست و به من خیره شد.

حرصم میگیره وقتی همخونه ایهای محترم، یه طرف سینک رو اشغال میکنن با ظرفهای نشسته شون و با اعتماد به نفس بشقاب بعدی رو میذارن این طرف سینک! من هم هربار همه رو میریزم یه طرف و سینک رو تمیز میکنم و ظرفهای خودم رو میچینم و شروع میکنم. ظرفها رو که شستم دیدم گاز رو هم باید یه دستی بکشم. گاز تمیز شدو کتری رو گذاشتم رو گاز و زیرش رو تا آخر زیاد کردم و برگشتم به درآوردن رو بالشی ها و ملحفه ها. باز تا زیرزمین و اتاق Laundry اسکورت شدم و باز محلش نذاشتم. مایع لباسشوییم هم کفاف یه بار دیگه رو بیشتر نمیده. اومدم بالا و دنبال لیست خریدم گشتم که هردفعه یه جاس. مایع لباسشویی رو نوشتم و صابون هم یادم اومد. باید اتاقم رو جارو میکشیدم. از وقتی دوچرخه م رو میذارم زیرپله، بچه ها جارو برقی رو جای دیگه گذاشتن که من پیداش نمیکنم. اومدم بالا و یه سرکی هم توی اتاق کریس کشیدم که نبودش.

حدود یکساعت بعد کریس پیداش شد. از یه شیفت 24 ساعته کاری برگشته بود و تقریبا خواب بود. گفت یه دوش میگیرم و میخوابم. گفتم پس تا نخوابیدی، جاروبرقی رو بده من که سروصداهام رو قبل از اینکه بخوابی انجام بدم. واسه شام، یه کم کته گذاشتم و یه تیکه از مرغهای تازه رو گذاشتم بپزه. ماستم هم تموم شده. شیرمم آخرشه! ای بابا! باز این لیست خرید نیستش...

6 نظرات :

ناشناس گفت...

این همه کار خدا قوت :))

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

baba fanarrrrr! kolli vase khodet kot banoo shodia refigh;)

ناشناس گفت...

baaaaaaaaaaaah, pas be salamati weria am dare saro samoon migere ,vase un tikke ye dooste khoobet migam...ishalla khabraye khoshgeltar :)

ناشناس گفت...

:(
:((

ناشناس گفت...

سلام
بايد اعتراف كرد مثل جمالزاده نثر خوبي داري
در ضمن بادا بادا مبارك بادا
ايشالا مبارك بادا
حسين خاني