Another Poem
شعر ديگري از زنده ياد حميد
مصدق
با تشکر از
دوستي که اين شعر زيبا رو نوشت
دلم براي کسي تنگ است
که چشمهاي قشنگش را
به عمق آبي درياي واژگون مي
دوخت
وشعرهاي خوشي چون پرنده ها مي
خواند
دلم براي کسي تنگ است
که همچو کودک معصومي
دلش براي دلم مي سوخت
و مهرباني را نثار من مي کرد
دلم براي کسي تنگ است
که تا شمال ترين شمال
و در جنوب ترين جنوب
هميشه در همه جا
آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پيوسته نيز بي من بود
و کار من ز فراقش فغان و شيون
بود
کسي که بي من ماند
کسي که با من نيست
کسي .... دگر کافي ست
2 نظرات :
حالا که شعرخوانی شعرهای استاد به راهه، منم گفتم این رو بنویسم:
....
آرزو می کردم،
دشت سرشار ز سرسبزی رویاها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست.
من چه می دانستم،
هیبت باد زمستانی هست.
من چه می دانستم،
سبزه می پژمرد از بی آبی،
سبزه یخ می زند از سردی دی.
من چه می دانستم،
دل هر کس دل نیست
قلب ها، ز آهن و سنگ
قلب ها، بی خبر از عاطفه اند.
......
روزی کسی خواهد آمد
که نگاهش گره در قلب نگاهم
دستانش گله از عمق نگاهم خواهد داشت.
تا آنروز منتظر می مانم
می دانم
شاید هرگز نشنوم
هق هق تند نفسهای گرمش.
شاید آن لحظه که او
می آید
باز خورشید چشم بدوزد بر من.
من که چیزی جز آدمک برفی نخواهم بود
مگر آنکه نگات من را
چون عروسک چوبی
مبدل به تن عشق کند.
نه همینچا خوبست.
تا رسیدن خورشید.
منتظر می مانم.
ارسال یک نظر