entezar...
دلم
تنگ بود.
نمیدانم چرا. دلشوره ای
داشتم نا
آشنا. مدتها بود
دلشورههایم
نیز تکراری
شده بودند.
انتظارهایم نیز.
تکرار آنقدر
آزاردهنده
است که حتی
وقتی دلشوره
هایت نیز
تکراری نیست،
حس خوبی داری.
نمیدانستم که
دلتنگی و
دلشوره ام چه
سرانجامی
دارد. انتظارم
نیز، اما هرچه
میبود، نفس
همین حال،
غنیمتی بود.
تغییری و
تلنگری برای
یکسانی بخشی
از وجودم...
2 نظرات :
صبا وفت سحر بویی ز زلف یار می آورد..دل شوریده ما را به بو در کار می آورد/
فروغ ماه می دیدم ز بام قصر او روشن... که رو از شرم آن خورشید در دیوار می آورد/
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بیگه...کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می آورد/
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود...اگر تسبیح می فرمود اگر زنار می آورد
ی شعر خوگشل برات بنویسم؟
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم...هر چیز که داشتم نثارت کردم/
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی...ان من بودم که بی قرارت کردم
ارسال یک نظر