کِلِچی (Kelechi) زودتر رسیده بود و دم نگهبانی منتظر بود. قرار بود قبلِ مصاحبه با مايكل در مورد اینکه من میخوام چی بگم و چی بپرسم صحبت کنم، اما نشد. تمام روز سرگرم بودیم هردو و تا 5 دقیقه قبل مصاحبه جلسه داشتیم. مایکل که رفت گفت میبرمش انتهای کافه تریا. اولین باری بود که قرار بود توی مصاحبه باشم. دوست داشتم ببینم مایکل چطور مصاحبه میکنه و از طرفی هم بدم نمیومد کم کم وارد این پروسه بشم و اگه لازم بود در آینده برای استخدام همکارها نقش داشته باشم.
وارد راهرو که شدم مایکل و کِلِچی داشتن وارد کافه میشدن. کِلِچی قد بلندی داشت و سیاه پوست بود. یکم آرومتر رفتم که صحبتشون رو قطع نکنم. وقتی سر میز رسیدم، مایکل معرفی کرد و نشستم. کِلِچی عینک بزرگ و سیاهی زده بود و چهره خاصی داشت. مایکل که کاغذ هاش رو مرتب کرد لبخند کِلِچی محو شد. بنظرم یکم عصبی بود و حق داشت.
یاد روزی افتادم که برای مصاحبه فنی به شرکت market wired رفته بودم. میدونستم که مصاحبه سه ساعت طول میکشه و استرس داشتم. در کنار مباحث فنی باید به کلی مسئله دیگه فکر میکردم. چی بپوشم، چی بگم، نقطه ضعفم چیه، نقطه قوتم چیه. چه سوالی بپرسم در مورد شرکتشون و چطور علاقه مندیم به کار برای این شرکت رو بیان کنم. هرچند مصاحبه اصلا اونطور که فکر میکردم پیش نرفت. مصاحبه کننده اولم یه برنامه نویس چینی خیلی خوش اخلاق و خوش صحبت بود. وقتی در مورد کارهایی که کردم سوال کرد، بنظرم از حالت مصاحبه خارج شدیم و شروع کردیم در مورد تاریخچه کارهامون و اینکه چقدر ابزار برنامه نویسی وب پیشرفت کرده گپ زدن. وقتی رفت احساس خیلی خوبی داشتم. بنظرم تقریبا هم سن بودیم و تجارب مشترکی داشتیم.
مایکل با همون لبخند همیشگیش و آرامش بینهایتش در مورد سابقه کاری کِلِچی میپرسید و کِلِچی هم توضیح میداد که وظایفش چیه توی کار فعلیش. گفت که مهاجره و از نیجریه اومده و اگرچه توی نیجریه فعال حقوق بشر و ژورنالیست بوده اما فهمیده که توی کانادا با این کار نمیشه پول درآورد. خصوصا با مشکلاتش با زبان انگلیسی. انگلیسی رو با لهجه اما خیلی خوب صحبت میکرد. بنظرم سالهای زیادی اینجا کار کرده بود. استرس اولیه ش کمتر شده بود و با اطمینان از همکاریش با تیم برنامه نویس و بچه های فنی صحبت میکرد. توی صحبتهاش تاکید داشت که کار فنی و برنامه نویسی نکرده اما خودش شروع کرده به یاد گرفتن و با کمک یکی از اقوامش درسهای آنلاین میگذرونه.
مصاحبه کننده دوم رییس تیمی بود که مصاحبه کننده اول عضوش بود. کانادایی بود، قد بلند و عبوس. پوکر فیس! حس خوبی نداشتم از همون برخورد اول. هیچی از صورتش نمیشد فهمید. یکم از سوابق کاریم پرسید و بعد گفت برم پای وایت برد و به سوالاش جواب بدم. آخرین باری که پای تخته سوال جواب داده بودم qualification exam دکترا بود. سوالها رو که جواب میدادم و کدها رو که مینوشتم هیچی نمیگفت. هیچ تغییری هم توی صورتش نمیدیدم که بفهمم راضیه از جواب من یا نه. یه کم که سکریپت نوشتم چند تا سوال تشریحی پرسید و بازم در حین جواب دادن من با همون نگاه بی روح به من خیره شده بود. داشتم فکر میکردم اگه استخدام هم بشم کار کردن با این team lead کار آسونی نخواهد بود.
مایکل داشت در مورد کار ما توضیح میداد و اینکه چه انتظاری از آنالیستی که استخدام میکنیم داریم. وقتی به مهارتهای فنی رسید٬ کِلِچی به نشونه تایید و اینکه میخواد چیزی بگه سر تکون داد. بی اختیار داشتم مایکل رو با مصاحبه کننده پوکر فیس خودم مقایسه میکردم. مایکل تقریبا عکس العملش به همه جوابها جوری بود که انگار از چیزی که شنیده کاملا راضیه. روی رزومه و کاغذهایی که داشت نت بر میداشت اما زبان چهره ش کاملا دوستانه و حاکی از رضایت بود. وقتی نوبت به کِلِچی رسید اینطور شروع کرد که وقتی برنامه مصاحبه ش رو شرکت براش ایمیل کرده٬ رفته و من و مایکل رو گوگل کرده و سوابق کاریمون رو نگاه کرده. گفت که خیلی ترسیده از ما و از فعل intimidate استفاده کرد! مایکل خندید ولی من داشتم فکر میکردم که چی باعث شده اینقدر ترسناک بنظر بیام! بی اختیار یاد فیلم دوم بتمن کریس نولان افتادم که وقتی جوکر به یه مهمونی حمله میکنه و مهمونها رو تهدید میکنه٬ یه آقای مسن بهش میگه: We’re not intimidated by thugs!
مدیر پوکرفیس که بیرون رفت امیدم رو از دست داده بودم. بنظرم حتي اگه احساس یا نظرش رو در چهره ش منعکس نميكرد٬ اگه از جوابهای من راضی بود باید یه علامت مثبتی توی صورت یا کلامش میدیدم. از اینکه اومده بودم تشکر کرد و گفت برنامه رو میدونی؟ گفتم بله یک مصاحبه دیگه هم دارم. ترجیح میدادم همونجا تموم میشد و میومدم بیرون. خسته بودم و بعد از دوساعت حرف زدن و خصوصا انرژی زیادی که دومی ازم گرفته بود٬ جونِ بیشتر فکر کردن و حرف زدن نداشتم. شایدم چون امید و شور و شوقم رو از دست داده بودم انرژیم هم کم شده بود. اون روزها درگیری ذهنی جدی برای تامین هزینه های دانشگاه و زندگی داشتم و به این شرکت امید زیادی بسته بودم٬ که بعدِ مصاحبه دومی به باد رفته بود!
مایکل سوالات امتحان کوتاهی رو كه برای مصاحبه فنی تنظیم کرده بود آماده میکرد. کِلِچی هم داشت ادامه میداد که با اینکه دیشب خیلی از شما ترسیده بودم و فکر میکردم مصاحبه سختی باشه اما الان احساس راحتی زیادی میکنم. هرچند برای انتظارات ما٬ مهارتهای خودش رو کافی نميدونست. سوالها رو که گرفت کنارشون گذاشت و گفت که اصلا در این حد دانش نداره ولی بشدت علاقه منده که یاد بگیره. گفت که HR بهش گفته که ممکنه حتی با نداشتن بعضی از مهارتهایی که توی job description اومده و به تشخیص ما استخدام بشه. کِلِچی هم امیدش رو از دست داده بود انگار. گفت که کلاسهای آنلاینی که برداشته تازه شروع شدن و احتمالا چند ماه بعد جلوتر میره و در این سطحی که ما میخوایم قرار میگیره. بنظرم یه کم شرمنده شده بود از شرایط پیش اومده. تا گفت ببخشید که وقت شما رو تلف کردم٬ مایکل گفت ما هیچ استفاده بهتری از این ساعتمون نمیکردیم. گفت ما هم خیلی چیزا یاد گرفتیم و تاکید کرد که دوست داره مقاله های چاپ شده کِلِچی رو بخونه. ازش در مورد همکاریش با BBC پرسید و گفت شاید اگه الان اینقدر نیازمند به یه آدم فنی نبودیم٬ کسی مثل تو رو که هم علاقه داره و هم نوشتنش خوبه استخدام میکردیم. احساس خوبی داشتم که مایکل با کِلِچی بازی نکرد. که ما با شما تماس میگیرم و بعد چند روز هم HR مون بهش ایمیل بده که این فرصت شغلی پر شده! انگار نه انگار که شما هم برای پر کردن همون فرصت شغلی اونجا رفته بودین!
مصاحبه کننده سوم من یه آقای ارمنی بود. با قیافه ای که کاملا میشد ایرانی فرضش کرد و با لهجه خاصی صحبت میکرد. حاشیه نرفت و گفت که مصاحبه اولت خیلی خوب بوده اما آقای پوکرفیس از اینکه تجربه big data نداری٬ راضی نبوده. گفته بود اگه کسی با تجربه مرتبط پیدا کنه٬ ترجیح میده اون رو استخدام کنه. بعد هم با خنده گفت میدونی که رییس اونه! گفتم آره و یادآوری کردم که من گفته بودم که big data کار نکردم. توضیح داد که من رو مصاحبه کننده اول پیشنهاد کرده بوده و احتمالا مدیر محترم نه رزومه م رو دیده بوده و نه ایمیل هام رو به recruiter خونده بوده. یکم از ساختار شرکت توضیح داد و اینکه الان بسرعت درحال گسترش بخش big data هستند و براشون اولویت اوله. و توضیح داد که تا یکی دوروز دیگه بهت جواب میدیم اما من از الان بهت بگم که منتظر نشی و دنبال فرصتهای دیگه بری. لبخند زدم و تشکر کردم از اینکه نتیجه رو همینجا بهم گفتن. لبخندم ولی فقط توی صورتم بود. رد شده بودم و مثل همه بارهای قبلی و بعدی، تجربه پذیرفته نشدن برام خوش آیند نبود...