چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۳

قسمت پنجم: جودیت


فاصله بین عرش و فرش تنها چند دقیقه بود. شیر فهمم کرد که تو دردسر بزرگی افتاده م و بعیده کسی بتونه کاری برام بکنه. مدت معافیت تحصیلی تنها شیش ماهه و من چون آخرین ترمی که ثبت نام کردم بهمن 78 تموم شده بود، تا آخر مرداد وقت داشتم که یا دانشجو بشم دوباره و یا برم دفترچه اعزام به خدمت بگیرم. و حالا که نگرفته بودم، از نظر نظام وظیفه مشمولِ غایب بودم و غیر قابل ثبت نام. ظاهرا انتظار داشت من با شنیدن حرفاش قبولی فوق لیسانسم رو بیخیال بشم و از همونجا برم میدون عشرت آباد پی سربازی! اما وقتی دید علیرغم روی ترشش قرص و محکم اونجا ایستادم و گفتم تا تکلیفم معلوم نشه نمیرم، توصیه کرد برم با آقای اعتمادی، یکی دیگه از کارمندای آموزش صحبت کنم.

از ساختمون آموزش که بیرون اومدم، دیگه اون جنب و جوش و دانشجوهای مدارک بدست، کلا برام معنی دیگه ای پیدا کرد. دیگه من جزءشون نبودم. دیگه توی اون حال و هوا شریک نبودم. چقدر همه چیز شبیه یکی از خوابهام شده بود. خوابی که توش تمام جمعیت اطرافم مشغول خرید و گشت و گذار بودن و خوشحال. و من، تنها بین اون جمع، باید از دست خطری که تهدیدم میکرد فرار میکردم. نه اونها توجهی به من داشتند و نه من ذره ای توی حال و هواشون شریک بودم. الانم دقیقا همین حس رو داشتم. صبح فکر میکردم تا ظهر ثبت نام میکنم و ظهر یه سر میرم مرکز (اسمی که ما مرکز پژوهشهای دانشهای بنیادی یا IPM رو بهش خلاصه کرده بودیم). اما حالا باید میرفتم دنبال اینکه این دردسر رو چیکار میشه کرد. چی باید به آقای اعتمادی میگفتم؟ آیا راهی بود؟ امشب باید جواب بابا مامانم رو چی میدادم؟



درِ دفتر تحصیلات تکمیلی رو که باز کردم، بوی خوبی به مشامم رسید. انگار یه درجه از استرس کشنده ای که داشتم کمتر شد. سمت چپ تعداد زیادی کمد مدارک (فایل!) بود که روی کشوهاشون حروف الفبا چسپونده شده بود. یه مبل راحت و یه میز با چندتا بروشور هم کنار کمدها بود. در رو که پشت سرم بستم متوجه شدم که یه خانوم مسن کمی دورتر و پشت یه میز نشسته و به من لبخند میزنه. از جایی که من بودم، فقط سرش پیدا بود. سکوی نسبتا بلندی جلوش بود و پشت سرش هم یه قفسه بزرگ پر از مدارک. حتما مدارک منم جزءشون بود. امتحان آیلتسم، ریزِ نمراتم و گواهی فارغ التحصیلی. اما اونهمه زحمت خودم و خوانواده م رو با یه سهل انگاری خراب کرده بودم.
جلو رفتم و و سلام کردم. "شما دارلین هستین؟" با همون لبخند جواب داد "من جودیت هستم. چه کمکی میتونم بهت بکنم؟" چرا اینجوری بود؟ چرا بمن نگاه میکرد و سرش تو کاغذاش یا کامپیوترش نبود؟ انگار که هیچ کاری نداشت و اونجا نشسته بود که فقط با من حرف بزنه! بقیه دانشجو ها کجان؟! توی بخشی از تمرینات آمادگی دیشب و امروزم، باید به دارلین میگفتم که منتظر میشم که کار بقیه رو انجام بدین چون من توضیحاتی دارم که ممکنه طول بکشه. اما خوب من بودم و جودیت.
گفتم: "میتونم با دارلین صحبت کنم؟"
"حتما! ولی اگه بمن بگی مشکلت رو شاید من بتونم کمک کنم. دانشجوی جدید هستی؟"
یه لحظه مردد بودم که بگم ترجیح میدم با دارلین صحبت کنم، یا مشکلم رو بهش بگم. فکر کردم که دارلین نمیتونه از جودیت مهربونتر باشه. چه آرامشی توی لبخندش و توی چین و چروکهای صورتش بود. مدارکم رو روی سکوی جلوی میزش گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم. دستم بوضوح میلرزید و وقتی شروع به صحبت کردم، صدام هم...



آقای اعتمادی توی اتاقش نبود. سر میز ثبت نام فوق بود! حالا باید میرفتم پای میز ثبت نام و بجای اینکه مدرک فارغ التحصیلیم رو بهش بدم و ثبت نامم رو کامل کنم، ماجرای از نظر خودم احمقانه سربازی رو براش تعریف کنم! دم میز ثبت نام هنوز هم مثل صبح صف بود. خودم رو به آقای اعتمادی رسوندم و ورقه رو دادم دستش. نگاه کرد و ابروهاش رو بالا داد. برخلاف همکارش کاملا احساس کردم که ناراحت شد. سرش رو بالا کرد و گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم نمیدونم! اومدم پیش شما ببینم راهی داره؟ گفت خودش چی گفت؟ گفتم گفت باید بری سربازی! نگاهش میگفت که راه دیگه ای به ذهنش نمیرسه. ورقه ام رو گذاشت کنار دستش و گفت بذار یه کم فکر کنم. گفتم حتما و یکم دور تر از میز ایستادم. توی اون فاصله چند تا از دانشجوها رو راه انداخت و بعد به همکارش یه چیزی گفت و بلند شد و گفت بریم. پشت سرش راه افتادم. واقعا دنبال کار من افتاده بود. اصلا انتظار نداشتم.


رفتیم دفتر مدیر کل آموزش. من منتظر شدم و آقای اعتمادی رفت تو. چند دقیقه بعد صدام زد. آقای لاغر و عینکی که اونجا نشسته بود رو چند بار توی دانشگاه دیده بودم. بنظرم نمیومد مدیر کل آموزش باشه. تا وارد شدم شروع کرد به توضیح دادن. همه اون چیزهایی که نمیخواستم بشنوم. لحن و خونسردیش رو اصلا دوست نداشتم. انگار داشت نوشته میخوند. خلاصه حرفش این بود که باید از مدیرکل آموزش بخوام برای من جلسه موارد خاص تشکیل بشه و تصمیم گیری کنند. اما فورا هم گفت که میدونه نتیجه ش چیه و میدونه که دانشگاه وقتی دانشجویی با نظام وظیفه مشکل پیدا میکنه هیچ کاری از دستش بر نمی آد. آقای اعتمادی اما توی حرفش پرید و گفت بالاخره دانشگاه هم یه سازو کارهایی داره و کسایی که تو جلسه موارد خاص شرکت میکنن یه اختیاراتی دارن. نمیخواست من نا امید بشم. کاملا واضح بود.

آقای منشی مدیرکل اصلا خوشش نیومد. چقدر تلخی توی صورتش بود. چقدر صورتش همه چی رو لو میداد. توضیح داد که مدیرکل مدت خیلی کمیه که به این سمت رسیده درحالیکه ایشون مدتهاست اینجاست و عملا توی تمام امور به ایشون مشورت میده و قوانین رو خوب بلده. وسط صحبتهاش در باز شد و استاد یکی از درسهای سال اولمون  وارد شد. تعجب کردم.  بلند شدم و سلام  کردم. با لبخند جواب داد اما مطمئن بودم که من رو یادش نیست. اصولا از استادهای سال اول با اون کلاسها دویست سیصدنفری نمیشد انتظار حافظه خوب داشت. با آقای اعتمادی هم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و قبل از اینکه وارد دفتر مدیرکل آموزش بشه، ازش پرسید کمکی میتونم بکنم؟
فهمیدم که ایشون مدیرکل آموزش هستند! چه عالی. من یکی از بهترین دانشجوهاش بودم و نمره م هم عالی شده بود. با وجود اکراه جناب منشی، آقای اعتمادی رفت و من با استاد عزیز وارد دفترشون شدم.
داستان رو که شنید اخمهاش توهم رفت. پرسید که شما توی این مدت چیکار میکردین؟ گفتم پروژه لیسانسم رو کامل میکردم. یه کم فکر کرد و منشی رو صدا زد. که با لبخند پیروزمندانه ای وارد شد و همون اول گفت : "من همه توضیحات رو بهشون دادم که وقت شما رو نگیرن!" و همون حرفها رو با کمی ملایمت برای استاد توضیح داد و منتظر بود که استاد نتیجه گیری کنه که پس راهی نداره و تشکیل کمیته موارد خاص هم بیفایده س. استاد اما از توضیحاتش تشکر کرد و مرخصش کرد. یه تلفن زد و بعد به من گفت جلسه موارد خاص دوروز دیگه برگذار میشه. شما پس فردا حوالی ظهر اینجا باش. پرسیدم ثبت نام فوقم ؟ اما فورا فهمیدم که سوال مسخره ای کردم. گفت شما دعا کن این مشکل حل بشه، ثبت نام رو با تاخیر هم میشه انجام داد...


شمرده شمرده و با دقت برای جودیت تعریف کردم که من داشتم برای دوره دکترای شما اقدام میکردم. همه مدارکم کامله و فقط باید فرمها رو میفرستادم. اما پیداکردن فردی که بشه توی دانشگاه قبلیم باهاش تماس گرفت و تایید مدرک من رو ازشون گرفت طول کشید. گاهی نفس کم میاوردم. کاملا معلوم بود چقدر استرس دارم و صدام میلرزه. بعد گفتم که من فکر میکردم مهلت تا هیجدهمه. اما دیروز که سعی کردم مدارک رو بفرستم دیدم که دوازدهم بوده. اینجا که رسیدم گفت میتونم اسم خودت یا اسم حساب دانشگاهت رو بپرسم؟ اسمم رو بهش گفتم و شماره رو که یاد داشت کرده بودم روی سکو گذاشتم. گفت بذار حسابت رو ببینم. نمیدونم چند ثانیه طول کشید. صدای قلبم رو میشنیدم. بدقت به صورتش نگاه میکردم که شاید چند ثانیه زودتر بفهمم که چه عاقبتی در انتظارمه. خودم رو مقصر میدونستم. به دلایل بسیار زیادی. مهمترینش اینکه چرا کارهام رو تا زمانیکه به مرحله بحرانی نرسن تموم نمیکنم. اصلا هرچی سرم بیاد حقمه! هرچی استادم گفت درسته.
جودیت بوضوح داشت فرمهام رو بالا پایین میکرد. بعید بود چیزی رو جاانداخته باشم. منتظر چی بود؟ چرا نمیگفت که الان دیگه کاری نمیشه کرد؟ که مهلت تعیین شده برای همه بوده و الان اگه من رو مستثنی کنن منصفانه نیست. یا باید این حق رو برای تمام کسانی که تا اون تاریخ نتونستن فرمها رو بفرستند قائل بشن؟ تمام صحبتهای بعدِ شنیدنِ این جمله هارو آماده کرده بودم. به همه اونها درخواست صحبت با دارلین هم اضافه شده بود. به هرحال دارلین رییس بود و جودیت بنظر منشیش می اومد.

"خیلی هم خوب."
از پشت کامپیوتر بند شد و ورقه من رو روی سکو گذاشت
"اگه مهلت ارسال رو برات بیستم دسامبر بگذارم میرسی تمومش کنی و فرمها رو بفرستی؟"

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۹۳

بخش چهارم: شریف

عصر یک روز خوب و دلپذیر شهریوری بود. لااقل، تا قبل از اون اتفاق، روز خیلی خوبی بود. بهمن سال قبلش، درسهای دوره کارشناسی رو تموم کرده بودم و اسفند ماه امتحان ارشد داده بودم. بهار و بخشی از تابستون رو هم، روی پروژه لیسانسم کار کرده بودم. پروژه م پروژه سنگینی بود و ساعتها و روزهای زیادی رو پای کامپیوتر و به کد نوشتن گذرونده بودم. درد شدید مچ و کف دستهام، کار رو به دکتر و آزمایش و نوار دست کشید و در نهایت هم کیبوردم رو عوض کردم و نرمشهایی برای تقویت عضلات دستم انجام میدادم.

بعد از اتمام موفقیت آمیز پروژه، دوماه خیلی خیلی خوب داشتم. حدود یک سال بود که ابتدا برای کارآموزی و بعد بعنوان مسئول صفحه وب، شانس کارکردن در مرکز تحقیقات فیزیک و ریاضی (IPM) رو پیدا کرده بودم. جایی که خیلی دوستش داشتم و بخشی از زیباترین روزهای زندگیم رو اونجا گذروندم. در فراغت بعد از  لیسانس، با چند تا از استاد ها و دانشجوهای مرکز کارهای خوبی کرده بودم و به رشته رمزنگاری بسیار علاقه مند شده بودم. اوایل شهریور  بود که خبر قبولی فوق لیسانس هم عیشم رو کامل کرد. اون روز برای ثبت نام فوق لیسانس جمع شده بودیم دانشگاه و مشغول کارهای اداری بودیم.

یکی از مدارکی که برای ثبت نام لازم بود، مدرک لیسانس یا گواهی فارغ التحصیلی بود. ساختمون آموزش، شمال دانشگاه و صف نسبتا بلندی که سرش به اتاق یکی از کارمندان قدیمی آموزش شریف میرسید. وقتی آدم حالش خوبه، توی صف ایستادن هم دلپذیر میشه. یادمه که با بچه های توی صف گپ میزدیم و هرکی از رشته قبولیش میگفت و اینکه دوست داره چیکار کنه و موضوع تحقیقش چی باشه یا استاد راهنماش کی میشه. کم کم که به در اتاق نزدیک میشدیم، صدای آشنای کارمند عزیز آموزش هم به گوش میرسید. یکی دوبار قبل که گذارم به ایشون افتاده بود، متوجه شده بودم که خیلی حوصله توضیح دادن و قانع کردن دانشجو رو نداره و خیلی هم زود از کوره در میره. اینه که بلند شدن گاهگاه صداش اصلا عجیب نبود.

همه مون یه برگه دستمون بود که اگه اشتباه نکنم نشون میداد که همه واحدهامون رو معادلسازی کردیم و همه درسها رو گذروندیم. نزدیکتر که به میزش شدیم، برگه ها رو به دقت نگاه میکرد و و توی یک لیست هم چک میکرد و یه مهر سبز فارغ التحصیلی میزد پای برگه و دانشجوی شاد و شنگول رو راهی میز ثبت نام  فوق لیسانس میکرد. 

دانشگاه شریف حال و هوای خاصی داشت. جو رقابت شدیدی حکمفرما بود. هم کلاسیها کمتر باهم میجوشیدند و روابط، جز بین بچه هایی که از قبل همدیگه رو میشناختند، دیر پا می گرفت. اوایل احساسم این بود که
 برای من که بچه شهرستان بودم و خوابگاه زندگی میکردم و بخش زیادی از وقتم صرف آموختن آداب مستقل زندگی کردن و کنار اومدن با شرایط جدید بود، جایی توی اون رقابت نیست. ضمن اینکه از لحاظ سطح آموزشی هم دبیرستان ما، در عین اینکه دبیرستان فوق العاده ای بود، تفاوت محسوسی با دبیرستانِ خوبِ اون روزهای تهران داشت.
زمان که گذشت، با پاگرفتن دوستی ها و صمیمیت ها، انگار اون رقابت ها کمرنگ تر شد.  انگار بزرگتر میشدیم و میفهمیدیم که شاگردِ خوبی بودن و نمرات خوب گرفتن بخشی و در واقع بخش کوچیکی از انسان بودنه. دوستیهایی شکل گرفت که هنوز هم ادامه داره و به تمام مدارکی که گرفتیم و نگرفتیم میارزه! زندگی خوابگاهی هم به ایجاد روابط انسانی و دوستیهای خوب و پایدار کمک میکرد. سالهای آموختن بود و این آموختن به دروس دانشگاهی ختم نمیشد...

آقای عزیز کارمند آموزش سرش رو بالا کرد و به من اشاره کرد. دانشجوی قبل از من هنوز اونجا بود و من احساس کردم کارش تموم نشده. پرسیدم ایشون کارشون تموم شد؟ بلافاصله چشم از من برداشت و به نفر بعد از من اشاره کرد! قبل از اینکه دانشجوی پشت سرم بخواد از جاش تکون بخوره کاغذ ها رو گذاشتم روی میزش. دوست نداشتم حرکاتش رو، برخوردش رو و فکر میکردم  که حتما از کارش و از اینجا بودنش متنفره. اما نذاشتم این فکرها خیلی من رو از احساس خوبی که داشتم دور کنه.

هیچوقت به برخوردهای نامناسب استادها و کارمندهای دانشگاه عادت نکردم. عادت که شاید اصلا نمیشد کرد اما هربار بشدت ناراحت میشدم از اینکه کسی از سر تبختر و  خود بزرگ بینی، یا بدلیل عقده های درونی، با تحقیر و با نگاه از بالا با من رفتار کنه.  اولین شُکی که بهم وارد شد همون سال اول و در برخورد ساده ای با یکی از استادهای بسیار مورد احترام دانشگاه بود. مهلت ثبت نام ترم دوم بود و باید برای یکی از دروس، نمره درس پیش نیاز، بالای هفده میبود. استاد گرامی هنوز نمرات رو اعلام نکرده بود و من میخواستم بدونم که آیا تا پیش از اتمام مهلت، نمره ها آماده میشن یا من قید گرفتن این درس رو بزنم.

پشت در اتاقشون که رسیدم، دیدم کاغذی زدن و نوشتن که نمره ها هنوز آماده نیست و سوال نکنین. من میدونستم که نمره ها آماده نیست. تعطیلات بین ترم بسیار کوتاه بود و بیشتر بچه های شهرستانی  که میخواستن تعطیلات رو با خانواده شون بگذرونن، باید زودتر ثبت نام ترم جدید رو انجام میدادن. میخواستم بدونم منتظر نمره این درس بشم با ثبت نام کنم و برگردم سنندج.

آروم در زدم و با شنیدن بفرمایین وارد شدم. تا گفتم دانشجوی فلان درستون هستم، گفت به کاغذ پشت در مراجعه کنین. خواستم بگم اون رو خوندم اما سوالم چیز دیگه س اما حرفم رو قطع کرد و به تندی گفت: مگه نشنیدی! گفتم به کاغذ پشت در مراجعه کنین! بدنم داغ شد. احساس خیلی بدی کردم. هیچکس تا اون روز اینقدر بی دلیل با من تندی نکرده بود. 
استاد معظم حاضر نبود یک ثانیه به حرف من گوش بده. بدون گفتن یک کلمه دیگه از اتاقش بیرون اومدم و اون درس رو هم نگرفتم. هرگز هم (متاسفانه) نتونستم ببخشمش. استاد معروفی بود و سالهای بعد هم همیشه از دوستانی که با ایشون درس داشتند، ذکر خیرشون رو می شنیدم. اما...

چقدر طول کشید. جناب کارمند عزیز سرش رو بلند کرد و پرسید: دفترچه گرفتی؟ متوجه نشدم. پرسیدم دفترچه؟ گفت : اعزام به خدمت! خنده م گرفت! خودم رو کنترل کردم و گفتم من فوق قبول شدم. مهر شما رو هم برای ثبت نام فوق میخوام. سربازی برای چی. سرش رو تکون داد و از توی کشوی میزش یک خودکار قرمز درآورد. زیر امضای قبلی ورقه من درشت نوشت. مشمولِ غایب، غیر قابل ثبت نام. و بعد داد زد: نفر بعدی!