دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

آهنگ وبلاگ رو از حالت شروع اتوماتیک در آوردم. راستش دلیل اصلیش هم این بود که نتونستم کاری کنم که باصدای کمتری پخش بشه و اینجوری خواننده وبلاگ رو اذیت میکرد. حالا هرکی دوست داشت میتونه توی ستون سمت راست بره پایین و در بخش موسیقی و آهنگ رو گوش بده. کاری از زنده باد ناصر عبدالهی :



 

بهت نگفتم تا حالا
اینکه چقد دوست دارم
اما حالا بهت می گم
بی تو دارم کم میارم
بهت نگفتم تاحالا
که بدجوری عاشقتم
بهت نگفتم تا حالا
اما حالا بهت می گم

داری کجا ها می کشی
با این دل در به در و
قشنگ مهربون من
اینجوری از پیشم نرو

بهت نگفتم تا حالا
اینکه چقد دوست دارم
اینکه چقد آرزومه
پیش چشات کم نیارم

دلم می خواد باور کنی
از ته دل می خوام تو رو
وقتی می گم بمون , بمون
وقتی می گم نرو , نرو

بری هزار سالم بشه
چشم انتظارت می مونم
بازم برای دل تو
ترانه هامو می خونم
خودت می دونی که تورو
از دل و از جون میخوامت
لیلی عشق من شدی
من مثه مجنون می خوامت

بهت نگفتم تا حالا
اینکه چقد دوست دارم
اما حالا بهت می گم
بی تو دارم کم میارم

بهت نگفتم تا حالا
که بد جوری عاشقتم
بهت نگفتم تا حالا
اما حالا بهت می گم

دلم می خواد باور کنی
از ته دل می خوام تو رو
وقتی می گم بمون , بمون
وقتی می گم نرو , نرو

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷

درد دل

گاهی، اتفاقی، دیداری، صدایی، نوایی، شخصی یا حتی مزه و بویی، پرتابت میکند به دورانی که با خوش خیالی، می پنداشتی پشت سرش گذاشته ای و آثارش در ذهن و احساست نمانده است. نمک بر زخمی می پاشد که تو هزار بار التیام یافته اش میدانستی و خود را نیز بخاطر حمیت غلبه بر آن، تحسین کرده بودی. چنان یکباره و هولناک، که هیچ گریزی و یا تکنیکهای اثبات شده تسلط بر خویش نیز در مقابلش، بازیچه ای بیش نیستند.

گاهی، مدتی از دلت و دردهایش غافل میشوی. میپنداری که این غفلت دست بدست فراموشی، میتواند دوای دردت باشد. سالها کسی را، خاطره ای را، اتفاقی را از خاطر می بری و میپنداری در پس تاریخ و سالها گمشان کرده ای. و ناگهان جرقه ای پرتابت میکند به عمق همان تاریخ. به همان روز و ساعت و گاه همان لحظه. عینا همان لحظه. دوباره با تمام وجود، با تمام حس هایت، تجربه اش میکنی. حتی نه مثل چیزی که دیروز رخ داده. دقیقا مثل چیزی که در اکنون در حال رخ دادن است. و باز به همان نتیجه میرسی که : "در زندگی زخمهايی هست که مثل خوره روح را آهسته در میخورد و می تراشد..."

چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶

 بوی باران،بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار

خوش بحال روزگار

خوش بحال چشمه‌ها و دشتها
خوش بحال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش بحال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب

ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌پوشی بکام
باده رنگين نمی‌بينی به جام
نقل وسبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می‌بايد تهی است؛


ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

زنده یاد فريدون مشيری



بشنوید با صدای شجریان و آهنگ سازی حسین یوسف زمانی

یکشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۶

برای علی حیدری


خبرگزاری جمهوری اسلامی، 26 اسفند 76:

در این حادثه اتوبوس حامل دانشجویان ریاضی شرکت‌کننده در بیست و دومین دوره مسابقات ریاضی دانشجویی که از اهواز راهی تهران بود به دره سقوط کرد و طی آن شش تن از دانشجوی نخبه ریاضی دانشگاه صنعتی شریف شامل آرمان بهرامیان، رضا صادقی - برنده دو مدال طلای المپیاد جهانی -، علیرضا سایه‌بان و علی حیدری، فرید کابلی، دکتر مجتبی مهرآبادی و یک دانشجوی دانشگاه تهران (مرتضی رضایی) که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ملی و بین‌المللی ریاضی بودند در اوج بالندگی و شکوفایی علمی ناباورانه، جان باختند…


علی را از ده سال قبل از رفتنش می شناختم. کلاس پنجم و مدرسه ابتدایی فجر. و پسری که بدلیل رفتن معلم و انحلال کلاسش، اوایل آن سال تحصیلی بهمراه چند دانش آموز دیگر به کلاس ما آمدند. کلاس آقای شعبانی که او هم رفت و یادش ماند. علی نیمکت پشت من می نشست، وسط دو دانش آموز دیگر. آرمان هم ردیف جلوی من. و هیچکدام نمیدانستیم که از اینهمه، ما سه نفر دوستی ویژه ای خواهیم داشت.

من شاگرد خوبی بودم اما علی از من باهوش تر بود. در راهنمایی، یادم نیست دقیقا چه گفت، که معلم ریاضیمان شگفت زده، مغز او را به مغز کامپیوتر شبیه دانست.
و نمیدانست که چقدر آن مصنوع بشر را برکشیده است. هوش و استعداد متفاوتش، در دبیرستان و در دروس ریاضی بیشتر ظهور کرد. آنطور که او مسائل ریاضی را حل میکرد، بیشتر برای من مثل معجزه بود. مثل الهام، مثل شعر. همه گاهی طعم چنین تجربه ای را می چشیدیم، اما از اینکه او هماره از این نعمت برخوردار بود، شگفت زده میشدیم. در حل مسائل دشوار، خصوصا در هندسه ، بی مانند بود. جیزی در میان آن خطوط میدید، که دیگران نمیدیدند و وقتی توضیحش میداد، همیشه پرسش این بود که : تو چطور دیدی…
 

در یکی از ادوار المپیادهای ریاضی، در مرحله استانی، مثال نقضی برای یکی از مسائل یافت. مساله ای که بسیاری با حل آن از طراحان و مصححان نمره گرفتند. اما علی، چیزی دید، که کسی ندید. این مثال نقض، مدتی بعد، طراحان آن سوالات را نیز شگفت زده کرد.
 

با علی زندگی کردن اما، دوران دیگری از دوستیمان را رقم زد. خوابگاه دانشگاه شریف و هم اتاقی شدن با علی. اینجا بود که هنر علی را هم دیدم. سه تاری که همدمش بود و گوشه ای از استعداد خدادادی و کم مانندش را، در آموختن بی استاد، به رخ میکشید.
 

تا آن سال شوم و آن روزهای تاریک. هنگام تعطیلات، باهم به سنندج برمیگشتیم و تمام هشت ساعت و اندی زمان سفر را صحبت میکردیم. آن سال اما پدر من برای ماموریتی در تهران بود و بهمین دلیل من اصرار داشتم که علی هم با من بیاید. دیگر دردسر ترمینال و حمل وسایل و گیرآوردن بلیط نبود.

شبی که فردایش میرفتیم، بالاخره گیرش آوردم و اصرار کردم که با من برگردد. سرش خیلی شلوغ بود. کنفرانس ریاضی بود و علی هم مقاله ای داشت. مطمئنش کردم که از آنجا برگشتن به سنندج دشوار است و ترساندمش که مگر نمیخواهی عید پیش عزیزانت باشی! اثر کرد و قانع شد…
 

اما گفت باید ببیند امکان دارد ارائه مقاله اش را به کس دیگری (که گمانم مقاله را با هم نوشته بودند) بسپارد. خوشحال شدم. همسفری با علی که سالی بود هم اتاقم نبود، غنیمت بود. ساعتی بعد اما آمد و گفت که نمیشود. گفت از خرم آباد با اتوبوس برمیگردم. گفتم با این شلوغی عید؟ چیزی نگفت و دیگر ندیدمش…

بعد از ظهر بود. خواب بودم. زنگ تلفن و حرفهای عجیب و باور نکردنی دوستی از سمنان. که نام علی را از اخبار شنیده بود و در جمع عزیزانِ رفته. توان سخن گفتن نداشت. تنها پرسید ” علی حیدری دیگه ای داشتیم” ؟ و من گفتم نه…
 

چند دقیقه بعد، جمع دوستانش همه با هم، به در خانه ما آمدند و علی را از من میخواستند. که مگر شما همیشه با هم نبودید؟ مگر همیشه با هم برنمی گشتید. و ساعتی بعد که شیون از خانه شان برخواست، باز همه با دیدن من همین سوال را داشتند و زبان بسته من…

سالی که علی رفت، سالی که تمام عیدمان به گریه گذشت، سالی که سنندج، شاهد هق هق بسیاری از جوانانش بود، امروز ده سال در پس تاریخ، در پس روزها و ماهها، گم شده است. اما یاد و نام علی و شش یار دیگرش، در دل همه کسانی که او را می شناختند، زنده تر از امروز است…



پی نوشت: 26 اسفند هشتاد و شش: اتوبوس حامل دانشجویان موسسه غیرانتفاعی خیام مشهد در مسیر بازگشت از اردوی راهیان نور با تانکر نفت برخورد کردند که در این سانحه تعدادی دانشجو در آتش سوختند. به گزارش خبرنگار مهر، اتوبوس حامل 29 دانشجوی موسسه غیرانتفاعی خیام مشهد که از اردوی راهیان نور بازمی گشتند در مسیر اندیمشک با تانکر نفت برخورد کرده و دچار آتش سوزی شد. در این تصادف تعدادی از دانشجویان در آتش سوختند و تعدادی نیز به شدت مجروح شدند که به بیمارستانهای اطراف انتقال داده شدند. علت این حادثه هنوز اعلام نشده و وزارت علوم نیز پیگیر این سانحه است


پی نوشت دوم: مطلب فاطمه

پنجشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۶

توضیحات ضروری

اول. همونطور که از شعر زیبای "میخوام برم به خونه" بر میاد، من هم میخوام برم خونه اما ظاهرا ممکن نیست. امروز یکماه و نیم از تاریخی که پاسپورتم رو برای دریافت ویزای برگشت به کانادا، به سفارت این کشور در Buffalo فرستادم گذشته، همچنین، دو هفته تمام از تاریخی که سفارت ادعا میکنه پاسپورت من رو پس فرستاده گذشته. اما من هنوز پاسپورتم رو دریافت نکردم. از اونجایی هم که این سفارت محترم پاسپورت رو با پست معمولی فرستاده، هیچ گونه ره گیری هم ممکن نیست. من برای شنبه (دوروز دیگه) بلیط داشتم و بدلیل گم شدن(؟) پاسپورتم، مجبور شدم بلیط رو با پرداخت 30% جریمه لغو کنم و عید امسال رو هم همینجا سر کنم

دوم. خوشبختانه من اون خونه ای رو که با تمام وجود دوست داشته باشم به آغوشش برگردم دارم. پدر و مادری که محبت بیکران و بی قید و شرطی نثارم میکنند و خواهرانی که از صمیم قلب دوستشون دارم و دوستم دارند. و فامیل بزرگی که توی دلشون من رو جا دادند و در هرشرایطی که داشتم دلسوزانه کنار من و خانواده م بودند. و همچنین دوستانی که تمام سرمایه سی سال زندگی من هستند. برای من، همین ها هستند که اون آب و خاک و اون سرزمین و اون شهرها رو عزیز کردند. هرگوشه ای از اون آب و خاک و اون کوچه ها و محله ها که دَرش خاطره ای از یکیشون دارم، برام دوست داشتنیه و دلم براش تنگه. کتمان نمیشه کرد که هزار درد و رنج هم هست از اونچه که در مورد کشورمون دوست نداریم. اما الان که هزار شور و شوق برگشتنم به نا امیدی تبدیل شده، چنان حسرتی بر دل دارم که در اعماقش نبودِ گرمای خونه و سرزمینیه که بهش تعلق دارم...

چهارشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۶

خونه...

می خوام برم به خونه به جايی كه صفا هست
تو گوشه و كنارش يه عالمه وفا هست
توی نگاه مادر يه عالمه دعا هست
اگه تنها بمونی يه دنيا تكيه گاه هست

می خوام برم به خونه جايی كه مال منه
دليل زنده بودن از عشق زنده بودنه
می خوام برم به خونه كه سقفش يه پناهه
تمام گفتنی ها جاشون توی نگاهه

دعای خير مادر باشه پشت وپناهم
بگم عزيزترينه نه با حرف ، با نگاهم
دم مغرب تو خونه سر سفره بشينيم
محبت رو بشه تو چشم مادر ببينيم

هدف رفتن به خونه س پياده يا سواره
خستگی تو جاده ها ديگه معنی نداره
همه دوريم می دونم ، دور از گهواره هامون
الهی من بميرم واسه درد دلامون

می خوام برم به خونه به جايی كه صفا هست
تو گوشه و كنارش يه عالمه وفا هست
توی نگاه مادر يه عالمه دعا هست
اگه تنها بمونی يه دنيا تكيه گاه هست ...
 

سه‌شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶

ماهی قرمز نخریم

اول. سالي ۶۰ميليون قطعه ماهي قرمز بين 15 اسفند تا 15 فرودين سر سفره هاي هفت سين مي ميرند دوم. ماهي هاي قرمز، ۱۵۰سال پيش و از چين توسط شاهزاده هاي قاجار وارد هفت سين شده اند و سنت قديمي نيستند سوم. اين ماهي ها داراي بيماري پيسوريازيس بوده، به علت حمل و نقل نادرست و غير اصولي در طول مسير؛ حداقل دو بار سكته كرده اند چهارم. بعد از ايام نوروز، همه منتظر مرگ ماهي هاي قرمز هستند و حوصله نگهداري آنها را ندارند.

بنابراین، در یک حرکت فرهنگی و برای جلوگیری یا حداقل کاهش کشتار وحشتناک ماهیهای قرمز در جشن سال نو، امسال ماهی قرمز نخرید و خانواده، اقوام و دوستان خویش را نیز به نخریدن ماهی قرمز تشویق کنید.

شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۶

درددل

اول. اواخر ژانویه 2008، بلافاصله بعد از اینکه اقامتم در کانادا تمدید شد، مدارکم رو برای اخذ ویزای برگشت، به سفارت کانادا فرستادم. میخواستم برم ایران و برای برگشت نیاز به وبزا داشتم. طبق گزارشی که از سایت کانادا پست گرفتم، چهارم فوریه مدارکم بدست سفارت کانادا رسید. علیرغم اینکه طبق آمار سایت سفارت، 90 درصد پرونده ها طی دو هفته نهایی میشه، پرونده من بعد از بیست و سه روز نهایی شد. در ایمیلی که از سفارت کانادا گرفتم، عنوان شده بود که بیست و هفتم فوریه، پرونده شما نهایی شد و پاسپورتتون (که براشون فرستاده بودم) برای شما ارسال شد. جالب اینکه قید نشده بود که ویزا بمن دادن یا نه. حالا اینش الان خیلی مهم نیست. مشکل اینه که پاسپورت من تا امروز ده روز توی راه بوده و هنوز نرسیده...

دوم. دیروز باید آخرین نتایج تحقیقاتم رو ارائه میکردم. متاسفانه بشدت اعصابم بخاطر این بلاتکلیفی شدید و نرسیدن پاسپورتم بهم ریخته بود. ارائه طولانی بود و در نهایت هم بخشی از کارهام رو بدلیل کمبود وقت قرار شد هفته بعد ارائه بدم. اما فکر کنم کل جلسه خوب بود و مثل همیشه برای خود من هم نکات بسیار آموختنی از خلال بحثها داشت. امروز شنبه س و من فرصت کمی برای تصمیم گرفتن در مورد لغو یا تعویق بلیط ایرانم دارم. بهار هم اینجا دست نیافتنی بنظر میرسه. الان هوا پانزده درجه زیر صفره (ساعت 12 ظهر شنبه) و برف و باد شدیدی میاد و هوا تقریبا تاریکه. هفته پیش فکر میکردم که امروز میرم و یه کم سوغاتی میخرم...

سوم. برنامه چهارم کافه رادیو رو گوش میکردم و بخش دوم مصاحبه با دریادادور رو. از تجربه خوندنش توی ایران در سال 2002 میگفت و احساسش هنگام اجرای زنده در حضور مادرش. در مورد خوندن اپرا به زبانهای مختلف گفت و در مورد آموختن لهجه ها و زبانهای ایرانی. در انتهای این بخش از مصاحبه، آهنگ گیلکی جینگه جان رو باصدای دریا می شنویم. آهنگی که از کارهای مرحوم آشور پوره و با صدای زیبای دریا، حال و هوای متفاوتی داره. اصل این آهنگ رو با صدای استاد آشورپور میتونید از اینجا پیاده کنید. قصه زیبایی از گلشیری، آهنگی از نامجو، شعری از ابوالفضل زرویی نصرآباد و روایاتی از گلستان سعدی، از دیگر بخشهای برنامه چهارم بودند.

چهارشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۶

معرفی یک افزونه زیبا



امروز با افزونه منحصر بفردی برای فایرفاکس آشنا شدم به نام PicLens. این افزونه یک مگابایتی مخصوص Picture Browsing هستش. تصور کنید که مثلا در یک صفحه فلیکر، تعدادی عکس رو بصورت Thumbnail دارید می بینید. اگر این افزونه رو نصب کرده باشید، هنگامیکه موس رو روی یکی از عکسها ببرید، یک دکمه play کوجیک، گوشه عکس ظاهر میشه و با کلیک کردنش، این افزونه فعال میشه و در فضایی کاملا سه بعدی و فوق العاده زیبا امکان دیدن عکسها رو براتون فراهم میکنه. خود افزونه رو بصورت رایگان از اینجا داونلود و نصب کنید. بعد میتونید به یکی از محیطهای پشتیبانی شده توسط این نرم افزار برید (گوگل، یاهو، فلیکر، پیکاسا و فیسبوک در حال حاضر پشتیبانی شده اند) و بروشی که گفتم عکسها رو ببینید و لذت ببرید. من با این نرم افزار عکسهای یکی از مجموعه های فلیکر خودم رو دیدم و با Print Screen  ازش عکس گرفتم که اینجا میتونید ببینید. (روی عکسها کلیک کنید تا با اندازه اصلی ببینید)

 


اینهم نتیجه یک جستجو در عکسهای گوگل بر روی اسم هنرپیشه آمریکایی، چارلیز ترون (آفریقای جنوبیُ الاصل!!!)

 



با تشکر از صبحونه

I'm My Own Grandpa
( Lonzo & Oscar )


Now many, many years ago, when I was twenty-three,
I was married to a widow who was pretty as could be.
This widow had a grown-up daughter who had hair of red.
My father fell in love with her, and soon they, too, were wed.

This made my dad my son-in-law and changed my very life,
My daughter was my mother, cause she was my father's wife.
To complicate the matter, even though it brought me joy,
I soon became the father of a bouncing baby boy.

My little baby then became a brother-in-law to Dad,
And so became my uncle, though it made me very sad.
For if he was my uncle, then that also made him brother
Of the widow's grown-up daughter, who, of course, was my stepmother.

Father's wife then had a son who kept him on the run,
And he became my grandchild, for he was my daughter's son.
My wife is now my mother's mother, and it makes me blue,
Because, although she is my wife, she's my grandmother, too.

Now if my wife is my grandmother, then I'm her grandchild,
And everytime I think of it, it nearly drives me wild,
For now I have become the strangest case you ever saw
As husband of my grandmother, I am my own grandpa!

I'm my own grandpa.
I'm my own grandpa.
It sounds funny, I know, but it really is so,
Oh, I'm my own grandpa.
 



سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

امروز خواهرم لینک وبسایت ترانه علیدوستی، بازیگر خوب کشورمون رو به من داد و من هم در فرصتی بین کارهام رفتم وبلاگ رو دیدم (لینکش رو اضافه کردم). مطالب بسیار جالبی داشت. شاید بدلیل اینکه ترانه رو بعنوان بازیگر دوست دارم و دوست دارم بدونم توی ذهنش چی میگذره. یکی از پستهاش من رو با فوتوبلاگ بسیار جالبی آشنا کرد به نام زندگی در تهران ادامه دارد.

مجموعه عکسهای بسیار جالبیست از تهران با توضیح کوتاهی زیر هرکدوم. ابتکار جالبی در چیدمان عکسها هست و اون هم اینکه برخلاف روال معمول، عکسها نه از بالا به پایین، که از چپ به راست چیده شدند و بنابراین شما بجای Scroll Down باید Scroll right کنید و عکسهای قدیمی تر رو ببینید. یکی دیگه از ابتکاراتشم اینه که در بعضی از موارد، یک عکس مرتبط رو هم به عکس روی صفحه اضافه کرده که برای دیدنش کافیه موس رو روی اون عکس ببرید و عکس دوم رو هم ببینید...

Cinema

از در سینما که وارد شدم، دیدمشون. همدیگرو بغل کرده بودند و توی صف ایستاده بودند. رفتم و من هم پشت سرشون ایستادم. بی اختیار توجهم بهشون جلب شده بود. زوج جوانی بودند، شاید چندسالی کم سن تر از من. هردو کمی تپل بودند و کمی کوتاهتر از من. وقتی که بلیط خریدند، هرکدوم با کارتهای خودشون پرداخت کردند و همون فیلم رو هم که من میخواستم ببینم. توی صف بوفه سینما اما یکیشون جلوی من بود و اون یکی پشت سرم. نمیدونم پسره کجارفته بود که دیررسیده بود اما نیومد کنار همسر( یا دوستش ) بایسته. اومد پشت سر من. دختره سفارشش رو که داد برگشت و چشمش به پسره افتاد. بهش اشاره کرد که بیا جلو. پسره هم اومد و کنار هم ایستادند تا دختره سفارشش رو بگیره. یه پاکت ذرت بوداده بود و یه لیوان بزرگ نوشابه. بازم دختره سرش رو رو شونه پسره گذاشت و پسره هم دستش رو دور کمرش حلقه کرد. وقتی دختره خوراکیهاش رو گرفت، پسره برخلاف انتظار من اومد پشت سر من سر جای اولش و بنابراین نوبت من شد. من هم یه نوشیدنی گرفتم و بسمت سالن شماره 7 که فیلم مورد نظرم رو پخش میکرد راه افتادم. دم در سالن دختره رو دیدم که داشت ذرت میخورد و منتظر ایستاده بود. لبخندی زد و من هم با لبخند بهش گفتم که الان میاد!

فیلم که تموم شد اومدم اینور خیابون و منتظر اتوبوس ایستادم. برخلاف عصری که میومدم، هوا سرد بود و بارون شدیدی می بارید. خودم رو حسابی پیچیده بودم و پشت به باد منتظر ایستاده بودم. بازم دیدمشون. داشتند از خیابون میومدند اینور. پیش خودم فکر کردم: یعنی ماشین ندارند؟

نداشتند. اومدند و کنار من ایستادند. هردوسردشون بود. دختره موبایلش رو درآورد و زنگ زد و تا اونجاییکه من فهمیدم، از کسی که اونور خط بود خواست نگاه کنه ببینه اوتوبوسی که از این محل میگذره، چه ساعتی میاد. اون بنده خدایی هم که اونور خط بود یا خیلی وارد نبود و یا حواسش نبود. چندبار پرسید شما کجایین و دختره هم گفت اونور خیابون روبروی سینما!

پسره هم که ظاهرا یا زیاد سردش بود و یا بهردلیل کم حوصله، همه ش میگفت چی شد؟ پس چیکار داره میکنه؟ آخرش هم وقتی شنید که دختره داره اطلاعاتی در مورد خط 915 میگیره تقریبا شاکی شد و گفت 915 اصلا اینجا نیست! 916 رو باید ببینه! 916 شرقی!! دختره اما بیشتر حواسش به اونور خط بود. بعد به پسره گفت ببین! ما الان غرب هستیم یا شرق؟ پسره شاکی تر شد. گفت اصلا ربطی نداره که ما شرقی هستیم یا غربی! خطی که از اینجا به سمت خونه ما میره، 916 شرقیه. راست میگفت. من چون همیشه با اتوبوس اینور اونور میرم این مساله رو دقیقا میدونستم. 916 شرقی ، از غرب آشوا به دانشگاه میره و 916 غربی، از دانشگاه به شرق. 915 هم از دانشگاه به غرب و بسمت شهرهای ویتبی و آژاکس! پسره از اینکه دختره به حرف اون توجهی نکرد و هنوز هم داشت با تلفن حرف میزد کاملا اعصابش بهم ریخته بود. باد شدید و بارون و سرما هم همه چیز رو بغرنجتر میکرد. بعد از اینکه دختره گوشی رو قطع کرد، رنجیده گفت، چهار دقیقه دیگه میرسه. پسره جوابی نداد. حتی نگاهش هم نکرد. این چهار دقیقه در سکوت و بدون اینکه حتی بهم نگاه کنند گذشت.

4 دقیقه دیگه هم گذشت. من هم از نیومدن اتوبوس متعجب و عصبانی بودم. دختره دوباره تلفن زد. اینبار با لحن آزرده ای خواهش کرد که دوستش درست نگاه کنه و ببینه اتوبوس کی میاد. پسره برگشت و لبخندی زد که تلخ و استهزاآمیز بود. بلافاصله دختره گفت بیا خودت باش حرف بزن. اما پسره گفت " من با دوست نابغه تو حرف نمیزنم." . باز هم دوست دختره داشت خط 915 رو نگاه مبکرد. خیلی دوست داشتم دخالت کنم و چیزی بگم. برام واضح بود که کسی که داره ساعت اتوبوس رو براشون درمیاره خیلی پرته. اما من چی میتونستم بگم؟ یه لحظه نشنیدم چی گفتند و بعد پسره گوشی رو از دختره گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. کمی اونورتر رفت و من اولش رو نفهمیدم چی گفتن. اما وقتی برگشتم دیدم داره با دوست دختره سر اینکه 915 اینور میاد یا 916 شرط میبنده. تا گوشی رو گذاشت دعواشون شد. اینبار شدیدا بهم پرخاش میکردند. با اینکه بودن و نبودن من براشون اصلا مهم نبود اما من که خودم احساس خوبی نداشتم چند قدم اونورتر ایستادم. صداشون بلند بود. دختره میگفت من این وسط گیرکرده بودم و تو یه چیزی میگفتی و اون یه چیزی. پسره هم میگفت نخیر! من از اولش گفتم که این دوستت پرته و تو اصلا به حرفهای من توجه نکردی. دختره هم گفت تو اصلا آداب صحبت کردن مخصوصا با یک زن رو نمیدونی و سر من داد کشیدی و ...

اوتوبوس اومد. هرسه تامون سوار شدیم در حالیکه لباسامون بشدت خیس بودند و سردمون بود. هرسه ایستاده بودیم. دختره جلوتر رفته بود و من نمیدیدمش. پسره اما جلوی من ایستاده بود. خشم و آزردگی و سرما رو توی صورتش میدیدم. رسیدیم به ایستگاه ریتسن. دختره پیاده شد و منتظر بود که پسره هم پیاده بشه. اما پسره پیاده نشد. دختره برگشت و نگاهش کرد. چه نگاه عجیبی بود. چقدر پریشان بود. چقدر با صورت آرام و پرلبخندی که من دوساعت پیش دیدم فرق داشت. راننده به دختره که توی در ایستاده بود نگاه کرد. دختره یه پله برگشت و به پسره گفت نمیای؟ پسره هم گفت نه و سرش رو برگردوند. چه خشم و آزردگی تو نگاه هاشون بود...

وقتی پیاده شدم، بارون هنوز قطع نشده بود و باد تحمل سرما رو سخت تر میکرد...

دوشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۶

اول.  امروز رفته بودم فروشگاه IKEA در تورانتو. یادمه قبلا یکبار IKEA رو توی City Center دبی رفته بودم و همون موقع هم کلی از تنوع محصولات و بزرگی فروشگاه تعجب کرده بودم. اما IKEA تورانتو چیز دیگه ای بود. فروشگاه بسیار یزرگ با تنوع محصولات باورنکردنی و قیمتهایی که نسبت به بسیاری از فروشگاههای بزرگ، مناسب به نظر میرسیدند. همه ش فکر میکردم که اگه یه روز اینجا یه خونه از خودم داشته باشم و پول کافی که حسابی تزئینش کنم، انتخاب اولم IKEA  خواهد بود. حدود سه ساعت دیدن همه جاهاش، اونهم بصورت کاملا عبوری، طول کشید. چند تا عکس گرفتم از بخشهایی که توش یه اتاق کامل رو با وسایل IKEA چیده بودند و تزیین کرده بودند

این هم عروسکهای چوبی جالبی که امکان ژست گرفتن دارن!

 

دوم.علیرغم اینکه سرمای هوا توی خیلی از جاها شکسته اما ما هفته بسیار سردی رو پشت سر گذاشتیم. سرما از سه شنبه شب شروع شد و چهار شنبه و پنج شنبه و در تمام طول روز زیر منهای بیست موند. چهار شنبه صبح که رسیدم دانشگاه حدود ساعت نه بود. هوا رو چک کردم، منهای بیست و هفت درجه بود. جمعه چنان برفی اومد که در عرض یکی دوساعت، همه جا رو سفید پوش کرد. ظاهرا، شهرداری آشوا کاملا غافلگیر شده بود چون تا آخرین ساعات جمعه، هیچ برفروبی توی خیابونها نبود...

 

سوم. شنبه شب، فرصتی دست داد تا بخاطر دیدن دوست خوبی که مدتها بود ندیده بودمش، توی یک رستوران ایرانی در تورانتو، شب خاطره انگیزی رو بگذرونم. جمع دوستانه ای که گرچه جز همون دوست، کس دیگه ایشون رو نمیشناختم اما همکلامی باهاشون بسیار لذت بخش بود. جدا وقتی میگن بهشت، صحبت یاران هم دمست، الکی نمیگن. چقدر بده که من توی آشوا، دوستان هم سن و سال ایرانی کمی دارم. باز خدا رو صدهزار مرتبه شکر که استادم و دوستانش ایرانی هستند و من تقریبا هر هفته، در یک جمع صمیمی ایرانی حضور دارم. آدمهای اینجا رو خیلی دوست دارم و دوستان کانادایی خوبی هم دارم، اما همونطور که امشب به استادمم میگفتم، بهر دلیل از همصحبتی با همزبون هام خیلی لذت متفاوتی می برم. استادم میگه دلیل اصلیش عدم کارایی ارتباطیه که برقرار میکنیم (بدلیل تفاوت زبان و عدم تسلط کامل ما به زبانشون) اما بنظر من تفاوت فاحش فرهنگی هم هست...

 

چهارم. امروز داشتم به یکی از دوستان کاناداییم که فردا امتحان Developmental Psychology  داره میگفتم که دوست دارم بدونم توی این درس چی میخونند. دلیل اصلیش هم این بود که وقتی کتابش رو دیدم یاد کتابهای کمیک استریپ خیلی با کیفیتی مثل تن و میلو افتادم!! یه کتاب که شاید با کمی اغراق بشه گفت که عکسهاش از متنش بیشتر بود. حتی کتابهای ابتدایی ما انقدر چشم نواز نبود. بگذریم. بخشی رو که داشت میخوند، بلند خوند و من هم گوش دادم. داشت روال تکمیل نوزاد انسان رو قبل از تولد میگفت. که مغزش خصوصا از چه زمانی شروع به تشکیل و تکامل میکنه و چه توانایی هایی رو در چه زمانهایی داره. فوق العاده به نظرم جالب اومد. از اونجایی که میدونم بعد از میانترم، تا قبل از امتحان پایانترم این کتاب دست نمیخوره(!) ازش خواستم که پیش من بمونه. مدتیه دارم کتابی میخونم بنام Thresholds of Mind که بنظرم فوق العاده س. بشدت معتقدم فارغ از اینکه شعلمون چیه و تخصصمون در چه زمینه ایه، باید از اونچه که معموله، در مورد مغزمون و نحوه عملکردش بیشتر بدونیم. در این مورد باز هم خواهم نوشت