سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۶

فیلم 300 رو دیدم. توضیح مبسوط کاوه عزیز رو هم تو سایت زن نوشت خونده بودم. با خیلی از بخشهاش موافقم. چیزی که برام خیلی عجیب بود این بود که در تمام این مدت تبلیغاتی که از این فیلم می شد حاکی از این بود که در فیلم، 300 اسپارت (جنگجوی یونانی) لشکر میلیونی خشایارشاه را شکست میدهند که برخلاف حقیقت تاریخیه. من برای اینکه دقیقتر صحبت کنم ابتدا ماجرا رو به نقل از مورخان یونانی (که طبیعتا بیطرف هم نبوده اند) از قول ویکیپدیا اینجا نقل میکنم :

آغاز نبرد: " در سال ۴۸۰ پیش از میلاد ، خشایارشا به یونان لشکر کشید. پس از ورود شاه ايران به نزدیکی ترموپيل٬ شاه چهار روز جنگ را عقب انداخت و روز پنجم مادیها و كیس‌سی‌ها را فرستاد كه يونانيها را زنده گرفته نزد او آورند. آنها با حمله خود كارى از پيش نبردند. پس از آن پارسى‌ها را مأمور كرد. آنان كه موسوم به جاويدانها بودند نيز نتوانستند كارى از پيش برند چه هم اسپارتی‌ها خوب مى‌جنگيدند و هم محل موافق جنگ نبود. سرانجام يكنفر يونانی ملیانی افی‌یالت (Ephialte) پسر اوری‌دم (Eurydeme) بطمع پاداش بزرگ نزد خشايارشا رفت و گفت راهى است كه از آن مى‌توان پيش‌رفت و به ترموپيل درآمد. خشايارشا با شعف بسيار پيشنهاد افی‌یالت را پذيرفت و هی‌دارنس مأمور شد تا از آن راه برود چون شب دررسيد و چراغها روشن گشت پارسى‌ها حركت كردند. اين كوره‌راه از رود آسپ شروع ميشد و به آلپن (Alpene) شهر اول لكريها مى‌رسيد. پارسى‌ها پس از عبور از آسپ در تمام شب در كوره‌راه حركت كردند و در طليعه صبح به قلهٔ كوه رسيدند. در اينجا هزار فوسیدی حفاظت مى‌كرد و چون ايرانيان به آنها رسيدند باران تير به آنها باريدن گرفت و سرانجام آنها فرار را بر قرار ترجيح دادند. هى‌دارنس پس از اين فتح از قلهٔ كوه سرازير شد و به مدافعين ترموپيل حمله برد. فرمانده ترموپيل لئونيداس چون ديد كه سپاهيان او مرگ را روياروى خود مى‌بينند عده‌اى (بقول هرودوت «سیصد تن»؟ از اسپارتی‌ها و چهار يا پنج هزار نفر يونانی) را برداشت و به بقيه فرمان داد كه بهر كجا مى‌خواهند بروند. بارى بقول هرودوت تسپیان‌ها و اهالی تب ‌با لئونيداس ماندند. صبح حملهٔ ايرانيان آغاز شد و با وجود مقاومت شديد اسپارتيها عاقبت لئونيداس با همه سپاهيان خود كشته شد و از ايران نيز مردمان نامى چون دو پسر داريوش آبراکوام و هی‌پرانت بخاك افتادند. گفتنی است خشايارشا پس از كشته شدن لئونیداس و یونانیان در ترموبیل ميان كشتگان بگردش پرداخت همينكه به جسد لئونيداس رسيد و شنيد كه او پادشاه و سردار اسپارت‌ها بود امر كرد سر او را بريده به صلیب بکشند. اين رفتار خشايارشا می‌رساند كه نسبت به لئوانيداس زمانی كه او زنده بود بسيار خشمگين بود والا مرتكب چنین عملى نكوهيده نمی شد. چه ایرانیان با دشمنان خویش که با شجاعت در مقابلشان می جنگیدند با بزرگواری رفتار میکردند. چون لشكر اسپارتى شكست خورد اهالی تب كه در جنگ شركت داشتند دست بسوى ايرانيان درازكردند و گفتند ما مجبور بوديم كه چنين بجنگيم. در همين اوان جنگ‌هاى دريائى زياد در ناحيه ارتی‌میزیوم (Artemisium) واقع شد كه سرانجامى جز غرق چند كشتى چيز ديگر نداشت و ضمناً نيز سپاهيان ايران يك يك شهرهاى سر راه خود را گشود تا به آتن سرازير شد. از زمان حركت خشايارشا از هلس‌پونت تا ورود او به اتیک (ناحيه‌اى است كه آتن در آن قرار دارد) چهار ماه طول كشيد و چون خشايارشا به آتن رسيد شهر را خالی يافت و فقط عده‌اى از آتنی‌ها به معبد آکروپولیس پناهنده شده بودند و خزانه‌داران آن و عده‌اى از فقرا كه نتوانستند از شهر بيرون روند در شهر مانده بودند. اين‌ها به ارگ شهر پناه بردند و آن را با چوبهایی محافظت مى‌كردند. پارسى‌ها براى تسخير ارگ در تپه‌اى محاذى آنجا گرفتند و از آنجا تيرهاى خود را با نخهاى كتان مى‌پيچيدند و آتش زده بشهر مى‌انداختند. بدين منوال آتش بشهر روانه مى‌كردند و استحكامات را در مى‌نورديدند. مردمان آتنی در اين موارد چاره‌اى نداشتند جز آنكه با انداختن سنگهاى بزرگ خود را از خطر حمله كنندگان محفوظ دارند. بارى محاصره بطول انجاميد تا اينكه چند نفر از پارسى‌ها از جایی كه بواسطهٔ استحكام طبيعى نگهبان نداشت بالا رفته داخل ارگ شدند پارسى‌ها پس از ورود بشهر دروازه‌ها را بازكردند و آتنى‌ها نيز پاره‌اى خود را كشتند و پاره‌اى ديگر به معبد آکروپولیس پناه بردند و سرانجام سپاه ایران آتن را به تصرف درآورد و معبد آکروپولیس در زمان جنگ نابود شد ولی خانه های شهر به دستور خشایارشاه به سربازانش سالم ماند. "


با توجه به تبلیغاتی که شده بود، من منتظر بودم که توی فیلم این سیصد جنگجو لشکر میلیونی خشایارشاه رو شکست بدن که اینطور نشد. فیلم نشون میداد که اسپارت ها با استقرار در محلی فوق العاده سوق الجیشی (همون تنگه ترموپیل) و با توان خارق العاده شون (که به سبک همه فیلمهای حماسی اغراق هم توش هست) تونستد مدتی (دقیقا سه روز) لشکر عظیم ایران رو متوقف کنند. و بعد هم با راه پیدا کردن خشایارشاه به تنگه بکمک یکی از یونانیها تونستند همه اسپارت ها رو بکشند. راستش شاید بدلیل فضایی که هنگام فیلم برای خودم متصور شده بودم که طبق تبلیغات منتظر بودم که لشکر ایران یک مشت وحشی باشند و آخرم یک میلیون نفرشون از 300 نفر شکست بخودند و خشایار شاه تمایلات همجنسگرایانه ش رو در فیلم به نمایش بگذاره و ... وقتی فیلم رو دیدم کمی از خودمون لجم گرفت.
ما خودمون وقتی موضوع مبارزه ایرانیان با مهاجمینه (حالا چه قدیم و چه جدید) تو اغلب فیلمهامون تبدیل میشیم به انسانهای مقدس و بی اشتباه و طرف مقابل رو تبدیل میکنیم به انسانهایی بیرحم و متجاوز و در عین حال احمق و بی دست و پا!! یادم نمیره سریالی رو که در اون یک نوجوان یزدی 10-12 ساله (که نقشش رو همین علی صادقی ، هنرپیشه با نمک امروز که اون وقتها بچه بود بازی میکرد) میرفت و با دست خالی از عراقیها اسیر میگرفت ! اما حالا انتظار داریم در واقعه ای که حالا بهر دلیل تنها روایت موجود ازش روایت مورخان یونانی (و غیر بیطرف) از جمله هرودت هستش، فیلمسازی که داره فیلمی حماسی در روایت کردن شجاعت اسپارتها میسازه ، ظرائف و دقائق تاریخی رو کشف و سپس تو فیلمش پیاده کنه.
من به چند نکته اشاره میکنم و از دوستان هم میخوام حتما روایت کاوه رو خصوصا در مورد اعتراض هم میهنانمون و محتواش بخونن که من تکرارش نکنم:
1- اسپارها در فیلم انسانهایی فوق العاده خشن و بیرحم و واقعا خونخوار نمایش داده شده اند. که از کشته پشته میسازند و با ولع، دست به کشتن زخمیها میزنند.
2- در صحنه مکالمه خشایارشاه با لئونادیس، با صدایی که برای خشایارشاه گذاشته شده و قدش و حرفهایی که میزنه، هیچ احساس بدی (اونطور که شنیده بودم و خونده بودم) به بیننده داده نمیشه. و در مورد تمایلات خشایار شاه هم با وجود حرمسرای عجیب و غریبی که داره، دیگه نمیدونم چی باید قضاوت کرد
3- اسپارتها فوق العاده شجاعانه دفاع میکنند و کشته میشند. حقیقت هم این بوده که لشکر ایران توی اون جنگ متجاوز بوده (منظورم حقیقت ثبت شده س وگرنه خدا میدوه 480 سال قبل از مسیح چه خبر بوده !!!) خشایارشاه لشکری فوق تصور به اون جنگ میبره که معقول هم هست اگه همه شون مهارتها و تواناییهای جمعی 300 نفری از اسپارتها رو نداشته باشند و مثلا اسپارتها قبل مردن بتونن چند هزار نفرشون رو بکشند (چیزی که ما تو فیلم می بینیم در همین حده نه کشتن مثلا چند صدهراز نفر!!)
4- در پابان فیلم خشایارشاه حاضر میشه تنها به قیمت زانو زدن لئونادیس ، زمین و پادشاهیش رو به اون برگردونه. و تنها وقتی علیرغم این پیشنهاد باز اسپارتهایی که میتونستند جونشون رو نجات بدند بهش حمله میکنند، دستور کشتنشون رو میده، درحالیکه اسپارتها در همون ابتدا سفیر (گیرم گستاخ) ایران رو میکشند...
اینها چندتا مثال بود که نشون بدم فیلم مطلقا اونطور که براش تبلیغ میشد، یکطرفه نیست و برخلاف همه حرفهایی که شنیدیم، در فیلم در نهایت همه اسپارتها در روز سوم کشته میشند. فیلم نقاط ضعف و اغراقهای غیرواقعی زیادی داره و بنظرم فیلم درخشانی نیست. راستش من مبهوت افکتهاش هم نشدم چون قویتر و واقعیتر از اینها رو تو فیلمهای دیگه هالیوود دیده بودم.
بذارین حالا که تا اینجا رو گفتم چند نمونه از اغراقهای فیلم رو هم بگم . اون کرگدنی که کاوه هم ازش یادکرده خیلی با مزه س. مثلا جزیی از لشکر ایرانه و قراره در حمله علیه یونانیها ازش استفاده بشه . وقتی رهاش میکنند که به اسپارت ها حمله کنه، توی مسیرش چند تا سرباز ایرانی رو لت و پار میکنه اما قبل از اینکه به اسپارتها برسه با یه تیر ناقابل از پا در میاد! فیلهای غول آسای لشکر ایران هم که منتظرند یه شمشیر به پاشون بخوره تا کله پا بشن ! نمیدونم اصلا چرا ایرانیها از یه چنین موجودات بیدفاعی که در عین حال خطرناک هم هستند استفاده کردند؟ چون اونقدر ارتفاعشون زیاده که کسی از رو پشتشون بخوره زمین کارش تمومه! یاد فیلهای فیلم اربابحلقه ها بخیر ، لا اقل تا قبل اینکه از کار بیفتند چندده نفر رو از کار مینداختند. نظام حاکم بر یونان 2500 سال پیش هم نظام پادشاهی مشروطه (مشروطه سلطنتی) بوده که در اون قدرت شاه محدود بوده و دمکراسی به سبک نظامهای مشروطه سلطنتی برقرار بوده !
نکات با مزه دیگه ای هم هست ...

خوشحال میشم نظرات بقیه رو هم بشنوم.

 

دوشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۶

یه شعر و آهنگ فوق العاده زیبا از وبلاگ زن نوشت ...
از اینجا بخونین و گوش بدین

شنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۶

...دلم تنگ شده

سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

March 13th, 2007

اول. امروز تقریبا یکهفته از آخرین نوشته م گذشت. هفته نسبتا خوبی بود. کم کم دارم به این زندگی هم انگار عادت میکنم. تنها مشکلم درحال حاضر اینه که هم در محیط کارم و هم توی خونه هنوز دوستی که بتونم باش زبان اصلی (!) صحبت کنم و زبانم تقویت بشه ندارم! همکارم توی اداره چینیه و انگلیسی عجیب و غریبش بدرد من نمیخوره. توی خونه م هم دوتا کانادایی موجود بهیچ وجه آدمهایی که خواهان یک ارتباط بسیار ساده باشند، نیستند...
دوم. دوسه شب پیش با یکی از دوستان خوبی که علیرغم اینکه ندیدمش اما احترام بسیار زیادی براش قائل هستم چند تا ایمیل رد و بدل کردیم. بعد از آخرین ایمیل و با توجه به صحبتهامون تصمیم گرفتم فالی براش بگیرم و چه غزل زیبایی بود... مدتها بود اینجوری از حافظ جواب نگرفته بودم. خیلی دلم هوای شبهایی رو کرد که می نشستیم با آتبین و آیتک و دارا، فال میگرفتیم و مشاعره میکردیم  . یادش بخیر.
سه. جالبه ! از وقتی از ایران بیرون اومدم، خیلی بیشتر وقت میذارم برای دنبال کردن مسائل کشورم و بعلت شرایط فعلی، اغلب چیزاییکه میبینم نگرانم میکنه. البته ایران هم که بودم همیشه بخش عمده ای از وقتم صرف این مساله میشد و این رو اغلب دوستام و همکارام هم میدونستند. اما حالا تصور کنین که جایی هستم که اولا راحتتر به اخبار و اطلاعات دسترسی دارم، ثانیا از نگاه رادیوها و روزنامه های یک کشور دیگه هم میتونم مسائل رو دنبال کنم و ثالثا وقت بیشتری هم به نسبت گذشته دارم (که مهمترین عاملش حذف زمان علافی در ترافیک و حواشیش هستش!!!). هرشب بطور منظم یه وبلاگهایی رو می بینم، نظرات افراد تاثیرگذار رو دنبال میکنم. یه برنامه هایی رو پیگیری میکنم و با دوستان هم حتی بیشتر از ایران در تماس هستم. جدا اینجا شما 8 ساعت میخوابید و 8 ساعت کار میکنید و 8 ساعت فرصت دارید به مسائلی برسید که خودتون میخواید. من تو ایران 12 ساعت کار میکردم، 2-3 ساعت توی راه بودم (با ترافیک و معطلی سرویس و ...) 6 ساعت میخوابیدم و تنها 3-4 ساعت برای خودم میموند که چون اغلب دیگه در اون ساعات رمقی برای کار مفیدی نداشتم به دیدن و چرت زدن پای تلویزیون میگذشت. ضمن اینکه اینجا شما شنبه و یکشنبه رو بطور کامل تعطیل هستید!!
چهار. دوست و همکار عزیز سایپا آقای خانمیرزایی ازم خواسته در مورد هزینه ها صحبت کنم. چشم. اینجا اجاره یه اتاق حداقل حدود 400$ کانادا هزینه خواهد داشت. یک خونه یک خوابه اجاره ش از  حدود 750 دلار شروع میشه. الان نمیتونم بگم دقیقا چقدر ماهانه صرف تغذیه میکنم اما تصور کنین که یه وعده ناهار بیرون اینجا 4-5 دلار حداقل هزینه خواهد داشت . رفت و آمد هم نسبتا گرونه. بلیط اتوبوس 2.5 دلاره (که البته شما اگه همه سفرهای درون شهریتونو باهم انجام بدین، یه بلیط کفایت میکنه) . درکل فکرکنم یه زندگی دانشجویی رو بشه با ماهی 1000 دلار به خوبی چرخوند. اما خوب قطعا با ماهی 10000 دلار م میشه زندگی کرد اما خیلی متفاوت!!!
نکته جالب اینه که اینجا در حراجها قیمتهای فوق العاده خوبی میتونین پیدا کنین و اگه بتونین جوری خرید کنین که بیشتر از مواردی که هر بازارچه به حراج گذاشته استفاده کنین، خیلی خیلی به صرفه هستش. در عوض خوب این هزینه رو هم داره که باید همیشه گوش بزنگ باشین ببینین که چی کجا حراجه ! برخلاف ایران، اینجا خرید بهینه و به اصطلاح خودشون save کردن هنگام خرید، که به معنای ازرونتر خریدن اجناسه، از اهمیت زیادی برخورداره. مردم برای خریدشون دقیقا برنامه ریزی میکنند و خرید حساب نشده و بدون تحقیق بندرت اتفاق میافته...
پنجم. قانون بسیار جالبی اینجا هست که اگه شما اینجا هنگام خرید یا اجاره خونه، یا هنگام مصاحبه و استخدام شغلی ازتون در مورد ملیتتون سوال بشه، می تونید بلافاصله شکایت کنید و اگه ثابت کنید که طرف واقعا چنین کاری کرده، حسابش با کرام الکاتبینه!! چون مصداق تبعیض ملیتی با نژادی خواهد بود. بهمین دلیله که اینجا خیلی به ندرت پیش میاد در مورد ملیت ازتون سوالی بشه.
ششم. تمامی ایرانیانی که در این مدت باشون آشنا شدم، به دقت اخبار ایران رو دنبال میکنن و نسبت به سرنوشت کشورشون فوق العاده پیگیرند. برام جالبه با اینکه اغلبشون اینجا برای گذران زندگی خود و خانواده شون سخت کار میکنند، اما ذره ای در هیچ سطحی بی علاقگی و بی تفاوتی نسبت به ایران حس نمیشه.
هفتم. دلم بشدت برای حال و هوای عید ایران تنگ شده. اینجا خبرخاصی نیست . یه برنامه شب عید توی تورونتو هست که ما هم شرکت خواهیم کرد اما خوب ، ده پونزده روز آخر اسفند روزهای خاصیه که مختص ایران عزیزمونه... میدون تجریش و بازار کنار خیابونش هیچ جای دیگه پیدا نمیشه !! ماهیها و تنگهای رنگارنگ و سبزه های مختلف و ... .چقدر خاطره های زیبا و شیرینی از اون روزها دارم. آرزو میکنم ایران عزیز سال بسیار بسیار خوبی رو پیش رو داشته باشه و امیدوارم همه خونواده های ایرانی درکنار همه اعضای خونواده شون، نوروز رو جشن بگیرن...
 

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

امروز ساعت 3.5 تا 5.5 مجموعه آموخته های خودم رو توی این مدت بصورت یک presentation ارائه کردم. به چند دلیل اصلا آسون نبود
اول اینکه بنا به خواست استادم presentation رو به جای power point با LateX و با ابزار Power Tex تهیه کردم. و این به معنی یادگرفتن کاربا این دو در همین زمان کم (2-3) روز بود که فشار زیادی داشت. یعنی کاریکه در حالت عادی با پاورپوینت در 2-3 ساعت انجام میدادم حدود 20 ساعت برام طول کشید و تا نیم ساعت قبل از ارائه هم مشغول بودم. شب هم زیاد نخوابیدم. همه اینها رو هم اضافه کنید به یه دلشوره ایکه تمام این دو روز با من بود ( که امروز با یه خبر خوب که بعد از ارائه بهم رسید حسابی خستگیم برطرف شد)
از اون بدتر اینکه برای اولین بار میخواستم یه مطلب کاملا تخصصی رو که تمرین هم روش نداشتم به زبان انگلیسی ارائه کنم. این مساله هم به استرسم اضافه میکرد. راستش اونقدر این نرم افزار TeX وقتم رو گرفت که حتی نرسیدم به دور تمرین کنم!

اما خوب درکل بد نشد. البته جلسه فوق العاده جدی بود و از همون اسلاید اول سوالها شروع شد و منم سعی خودم رو کردم که همه رو جواب بدم اما در مواردی هم واقعا نتونستم و قرار شد که تا هفته دیگه با خوندن چند تا paper به اون مساله خاص تسلط بیشتری پیداکنم.

ننوشتنمم دلیلش همین بود. واقعا کارکردن با این نرم افزاره آسون نبود . الانم البته مسلط نشدم، اما قطعا کا بعدیم خیلی خیلی کمتر طول میکشه و این نرم افزاریه که هم فوق العاده قویه و هم برای نوشتن paper تنها انتخابه !!

یه نکته جالب! اینجا مساله privacy خیلی خیلی مهمه! یه مثال! یه آقایی میره ماشین کرایه میکنه و وقتی برمیگرده و ماشین رو تحویل میده، می بینه که بیشتر از مبلغ توافق شد دارند ازش پول میگیرند! میگه واسه چی ؟ میگن واسه اینکه شما در این ساعتها و این روزها و در این محلها بیشتر از سرعت مجاز رانندگی کردین! میگه شما از کجا میدونین ؟ میگن ماشینهای ما همه شون GPS دارند و قابل ردیابیه! میگه چرا قبل از اجاره دادن ماشین نگفتی ؟ میگن به هرحال شما نمی بایست تند میرفتین! خلاصه این آقا میره از ین شرکت شکایت میکنه که اینها به حریم خصوصی من تجاوز کردند و توی این مدت بدون اینکه به من بگن، میدونستند من کجا میرم و چیکار میکنم! شایدم هدف مغرضانه ای داشتند! خلاصه دادگاه حکم میده که اولا این آقا نه تنها پول اضافه نده، بلکه بابت نقض حریم خصوصیش غرامت هم بگیره، ثانیا این شرکت هم نه تنها موضوع GPS رو توی قراردادش بیاره بلکه با بزرگترین فونت ممکن بنویسه که ماشینهای ما مجهز به GPS و ردیاب هستش !

صاحبخونه من اسمش استیو و آدم خیلی باحالیه ! روز اول که گفت شما سه تا هم خونه ای دارین من پرسبدم اهل کجا هستند؟ گفت من چنین سوال خصوصی ازشون نمیکنم! گذشت و روزیکه میرفتم خونه رو تحویل بگیرم گفت راستی یکیشون داره میره و یکی دیگه جاش می آد! باز بی اختیار پرسیدم کجاییه ؟ لبخند زد و گفت من از آدما چنین سوالهای خصوصی نمیپرسم! مگه از تو پرسیدم اهل کجایی ؟ کلی خجالت کشیدم. اما اینجا کم کم یاد میگیرید. که از آدما سوال نکنین! معذبشون نکنین. اونها هم از شما نمی پرسند. با شما فارغ از اینکه کجایی هستین و چه شکلی به بهترین نحوی برخورد میکنند...
 

دیروز و امروز هوا یهو خیلی خیلی سرد شد. امروز صبح که میخواستیم برم دانشگاه هوا حدود 30 - درجه بود و بهمین دلیل هم نرفتیم! تا بعد از ناهار! که شد 21-. سرما واقعا غیر قابل تحمله. حسابی حس میکنین که بسرعت نفوذ میکنه و پوستتون شروع میکنه به یخ زدن... وقتی هوا اینجوریه، شما جدا نمی تونین 20 لیتر بنزین بزنین! باورتون میشه ! باید 10 تا بزنین و بپرین تو ماشین وگرنه جدا ممکنه بلایی سرتون بیاد !

 استاد من (که مدتی مهمونشون هم بودم) شبها که میاد خونه با لپ تاپش به کامپیوتر دفترش وصل میشه و بکمک برنامه remote desktop و با توجه به سرعت بالای اینترنت منزلشون (5Mbps) بصورت کامل کنترل اون کامپیوتر رو در اختیار میگیره و برنامه هایی مثل MATLAB رو که خوب روی لپ تاپ خوب جواب نمیده اجرا میکنه و نتایجش رو همونجا ذخیره میکنه! اون کامپیوتر بنده خدا (که من جدا دلم واسه ش کبابه) خیلی شبا تا صبح داره شبیه سازیهای سنگین رو که از راه دور براش برنامه ریزی میشه انجام میده ! به این میگن تکنولوژی ! :)

دیگه مورد پنجم نداریم ! همین چهارتا بود! من برم زیرتبغ ببینم که شب سه شنبه اصلا دل و دماغ نداشتم حتی داونلودش کنم...


 

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

فعالین جنبش زنان را آزاد کنید


برای پرستو‎ ‎دوکوهکی، پروين اردلان، نوشين احمدي خراساني، سوسن طهماسبي ‏، شهلا ‏انتصاري،آسيه امينی، محبوبه حسين زاده، ژيلا بنی يعقوب، شادي صدر ، محبوبه عباسقلی زاده، سارا‎ ‎لقمانی، زارا امجديان، مريم حسين خواه، جلوه جواهری، نيلوفر گلکار، زينب پيغمبر زاده، مريم ميرزا، ساغر لقايی ،خديجه مقدم، ساقی‎ ‎لقايی، ‏ناهيد کشاورز، مهناز محمدی، نسرين افضلی، طلعت تقی نيا، فخری‎ ‎شادفر، مريم ‏شادفر، الناز انصاری، فاطمه گوارايی، آزاده فرقانی ،سميه‎ ‎فريد، مينو مرتاضی، سارا ‏ايمانيان و... همه آنهاییکه این ساعات را در بدترین جای ممکن می گذرانند...


 

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

Thursday, March 1st

سلام! امشب مجبورم کوتاه بنویسم چون الان 2.5 شبه و من فردا هزارتا کار دارم صبح ساعت 9.5 رسیدیم دانشگاه. البته چون من میخواستم امروز یه کپه پول به صابخونه م بدم رفتیم و اول اون کپه پول رو از عابربانکی که توی فروشگاه یه پمپ بنزین بود گرفتیم ( چی شد! پمپ بنزینش فروشگاه داره و فروشگاهش عابربانک!!) دیگه رسیدیم من سریع لپ تاپم رو به شبکه وصل کردم و بعد با کامپیوتری دفترم به لپ تاپ وصل شدم که هم Tex و WinEdt رو نصب کنم و هم کم کم presentation سخنرانی سه شنبه م رو آماده کنم. اون دوتای اولی رو بچه های ریاضی خوب باش آشنا هستند. مخصوص نوشتن paper و متنهای دارای فرمولهای زیاده که من باید از این به بعد باش کار کنم. سرظهر زنگ زدم خونه و یه کوچولو با خواهرام صحبت کردم. بعد بکمک استادم برنامه های نصب شده رو آماده کردیم و رفتیم ناهار ساندویچ خوردیم!

از سر ظهر برف شروع شد و بعد باد هم بهش اضافه شد. حدودای 3 دیگه شدید شد و برف و باد شدید تا 8 شب ادامه داشت. امتحانهای میانترم بچه های فوق لیسانس کنسل شد. مسئولین شهر هم انگار غافلگیر شده بودند چون خیابونها عصری برف گرفته بود و خبری از ماشینهای برف پاک کن نبود. ساعت 5.5 رسیدیم خونه و من به صاحبخونه م زنگ زدم که توی این هوا نمی تونیم بیابم :(

اونم گفت اتفاقا منتظر این تلفن بودم چون هوا خیلی بده! حدود 7.5 بود فکر کنم که برف قطع شد و ما رفتیم سریع برفهای دم گاراژ و پیاده رو رو پاک کردیم. اینجا اگه دم خونه آدم برف باشه و کسی سر بخوره و بلایی سرش بیاد، میتونه از صاحبخونه شکایت کنه و کلی غرامت بگیره. اینه که تا برف میاد مردم اول دم گاراژاشون رو تمیز می کنند که بتونن از ماشینشون استفاده کنند، بعدشم اصطلاحا walk way رو تمیز میکنند که یه بخش از پیاده رو هستش به عرض حدودا یک متر .

بعد اومدیم شام خوردیم و بعدشم از حدود ساعت 8.5 تا الان که 2.5 شبه مشغول کامپیوتراستادم بودیم! ویندوز نصب کردیم و درایور و نرم افزار و ... الانم که دیگه خدا بخواد میخوام بخوابم! خدا کنه فردا هوا بهتر بشه من بتونم کارای خونه م رو انجام بدم. الان که صدای باد شدید میاد و گاهی هم برقمون ضعیف و قوی میشه

من دیگه چشام داره میره (تو زبان کردی اصطلاحا "رمل" میفرمایند !!) شب ما و ظهر جمعه شما خوش !

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

Wednesday-Feb 28th

امروز ساعت 6:50 با تلفن یکی از دوستام بیدار شدم. دیگه خوابم نبرد. صبح از از اون Cereal توت فرنگی خوردیم و زدیم بیرون. حدود 9 رسیدیم و من 10 رفتم کتابخونه. امروز اون جای خوبی که همیشه می نشستم اشغال بود و رفتم روی یکی دیگه از مبل ها کنار بخش مجلات. اونجا توجهم جلب شد به مجله Apple که تبلیغ گوشی iphone بود. که گوشی آینده مکینتاشه. خوندم تا حدود 12. کتابی که میخونم اسمش هست Space-Time Block Coding for MIMO Communication. کتاب سنگینیه و خیلی وقتها گیر میکنم و باید خودم بشینم و روابطی رو که اونجا نوشته واسه خودم ثابتش کنم. پیش نیاز ریاضیات قوی در زمینه جبرخطی و ماتریسها می خواد. خدا رو شکر کم نمیارم اما به این راحتی ها هم نیست. قبل از ظهر اومدم پایین و یه موکا (Mocha) خوردم با یه کیک کوچیک (شکلات سفید با خامه و اسانس نعنا! مثلا دارم لاغر میشم اینجا!!)

ظهر با یکی دیگه از TA های استادم نهار خوردیم. اسمش علی بود و دانشگاه ترونتو دکترای کنترل میخونه. 76 ای بوده و خیلی از دوستهای من رو میناسه. گپ زدیم سه تایی و صحبتهامون به سیاست و اوضاع حساس وطن هم کشید.

بعد از نهار یه زنگ زدم خونه. با همه صحبت کردم. مامان میگفت همین الان به خواهرت گفتم که پاشو یه زنگ به وریا بزنیم. بعدشم زنگ زدم خونه خاله که گوشی رو برنداشتند. برگشتم سر کامپیوتر که هانا online بود. حدود یه ربع با هم صحبت کردیم و بعد دوباره تصمیم گرفتم برم کتابخونه. قبلش خواستم یه سر به استادم بزنم. دیدم صف بستند دانشجوهاش که سوالهاشون رو بپرسند. منم ایستادم ته صف. جالبه که ابن دانشجوها یه لحظه هم از لپ تاپشون دل نمیکنند. یکیشون همونطور سرپا لپ تاپش رو روشن کرده بود و با یه دست لپ تاپ رو گرفته بود و با دست دیگه ش داشت باش کار میکرد. خنده م گرفته بود. ایستاده بودیم که یه خانم حدودا 50-55 ساله اومد. فکر کردم staff دانشگاهه و با استاد کار داره اما تا اومد پرسید آخر صف کیه و ایستاد تو صف! خیی بامزه بود! دنشجو بود واقعا! بعد چند دقیقه گفت من پیرتر از اونم که مثل شما سرپا بایستم! و نشست کف زمین چهار زانو و دفترش رو درآورد شروع کرد به خوندن . خلاصه نوبت من که شد نوبتم رو بهش دادم که بره و سوالش رو بپرسه. اما مثل اینکه مشکلش خیلی بنیادی بود. چون من 20 دقیقه منتظر شدم و دیدم حتی نور امیدی هم از بیرون اومدن این خانوم مشاهده نمیشه. دیگه رفتم کتابخونه باز. اونجا یکی دو صفحه که خوندم بدجوری پلکهام سنگین شد... همونطور که نشسته بودم کاپشنم رو انداختم روم و یک ساعتی خوابیدم. آفتاب خیلی خوبی هم بود و منم مبلم رو کشیده بودم جلو پنجره...

عصر هم رفتیم استخر. 7.5 تا 8.5. Lane Swimming بود. یعنی استخر رو مثل وقتی مسابقه است موازی با طولش خط کشی کرده بودند واسه شناگرا. جمعا 5 نفز بودیم تو استخر و سه نفر نجات غریق !! خیلی همه چیز داشت عالی پیش میرفت. طول رو شنا میکردیم و باز نفس تازه میکردیم و طول بعدی. البته من خیلی نفس کم میاوردم. انتظار بیشتری داشتم از خودم ! اما حالا اگه هفته ای سه بار برم فکر کنم بهتر بشم... خلاصه. یه طول که رفتم دیدم یکی از شیشه های عینکم افتاده !! صدام در نیومد و دو سه تا طول خودم رفتم و مسیر رو دقیق نگاه کردم اما خبری نبود. بالاخره گفتم. آقایی که سمت راست ما و در خط سرعت شنا میکرد عینک شناش رو پوشید و مشغول گشتن شد. خانوم نجات غریقم که دید ما داریم میگردیم و عینک نداریم، رفت دوتا عینک برای ما آورد که راحت تر بگردیم. خلاصه تلاشها ناکام موند و ما اومدیم بیرون. قبلش همون خانم گفت اسم و شماره تلفنت رو بذار که اگه تو فیلترها گیرکرده بود و پیدا شد، بهت خبر بدیم. رفتم دمپاییم رو پوشیدم و داشتم میرفتم دفتر که دیدمش !!! توی کم عمقترین بخش و توی خط سرعت که من اصلا نرفته بودم کنار یکی از راه آبها. خلاصه خبر دادم و رفتم درش آودم. ده دقیقه ای هم مشغول جا زدنش بودم. اما حیف که روش خش افتاده :(

ولی خیلی شانس آوردم. چون اینجا نمیشه همین طور رفت و گفت آقا شماره چشمم اینه و برام شیشه بنداز! باید بری دکتر و نسخه بگیری و تایید بشه و ... سیصد چهارصد دلار خرج داره! اما چشمتون روز بد نبینه... تا قبل از اینکه عبنک شنا بزنم اونقدر زیر آب چشام رو باز کردم و گشتم که از همون رختکن چشام شروع کرد به سوختن. سر شام چنان یهو سوزشش شدید شد که مجبور شدم برای چندمین بار برم چشمام رو شستشو بدم. حالا باید برای نوبت بعد حتما عینک مخصوص بگیرم. چون من نمیتونم چشم بسته شناکنم ... خیلی حرف زدم امشب! ساعت 1.5 شبه. بهتره بخوابم که فردا هم روز خداست ...