Hamid Mosaddegh
اسم
حمید مصدق رو بار
اول تو
کتابخونه
بابام دیدم.
تو سنی که
کتابخونه
بابام برام یه
منبع بی نظیر
از نایافته ها
و دنیای پر
رمز و رازی
بود که هر چند
وقت یه بار با
یکی از
کتابهاش از
دنیایی که توش
بودم جدا میشدم
و همراه نوشته
ها و شعرها
لذت بردن از
کتاب رو تجربه
میکردم.
حمید
مصدق اما برای
من در اون سن
فهمیدنی نبود.
فقط کتابش رو
یادمه و عکسی
که از خودش
دیده بودم. مدتها
گذشت و من در
سالهای اول
دانشجویی این
بار در شرایطی
که میتونستم
از هنرش لذت
ببرم، به دفتر
شعرش برگشتم و
با آثارش انس
گرفتم.
بعد
از حادثه
دلخراش سقوط
اتوبوس
دانشجوها
دانشگاه
صنعتی شریف در
سال 76 که موجب
فوت تعدادی از
بهترین
دوستامون شد،
دانشگاه
مراسمی برگزار
کرد که تعدادی
از بزرگان در
اون شرکت
کردند. اما حضور
صمیمی حمید
مصدق و اندوه
عمیقش و
همدردی صادقانهش
خصوصا برای ما
که از علاقهمندانش
شعراش بودیم
بسیار دلچسپ
بود. یادمه که
دایی دوستم
علی (که یادش
همیشه با منه)
عکسی با حمید
مصدق گرفت که
من هنوز
دارمش...
حمید
مصدق هم اما،
با همه هنرش،
با همه احساس
و مهری که
دوستان و
دوستدارانش
بهش داشتند از
میان ما رفت.
رفت اما رفتنش
با بودن و
موندن شعرهای
زیباش کمتر احساس
میشه. دیروز که
دیدم امیر
یکی از
زیباترین
شعرهاش رو Email
کرده، تصمیم
گرفتم من هم
لااقل به احترام
لذتی که از
هنرش بردم و
احساسی که از
خوندن شعرهاش
داشتم، بهش
ادای احترام
کنم.
و
این هم اون
شعر:
دشتها
آلوده ست
در لجنزار گل
لاله نخواهد
رویید
در هوای عفن
آواز پرستو به
چه کارت آید ؟
فکر نان باید
کرد
و هوایی که در
آن
نفسی تازه
کنیم
گل گندم خوب
است
گل خوبی
زیباست
ای دریغا که
همه مزرعه
دلها را
علف هرزه کین
پوشانده ست
هیچکس فکر
نکرد
که در آبادی
ویران شده
دیگر نان نیست
و همه مردم
شهر
بانگ
برداشته اند
که چرا سیمان
نیست
و کسی فکر
نکرد
که چرا ایمان
نیست
و زمانی شده
است
که به غیر از
انسان
هیچ چیز
ارزان نیست
"حمید
مصدق"