دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

Darya Del (siavash Kasraei)

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب

تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه درخوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بی تابه امشب

به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

Eshtebah...

جمعه من خونه خاله ­م بودم و آزاد پسرداییم هم بود.

روایت بسیار تلخی داشت از فوت آقا جواد ( موضوع مطلب قبل). ظاهرا آقا جواد تصادف بسیار سنگینی با یه نیسان داشته. راننده نیسان بلافاصله فوت میکنه آما آقا جواد رو با شکستگی دست و ران به بیمارستان سنندج منتقل میکنند. متاسفانه روشهای بکاربرده شده جهت تشخیص هرگونه آسیب نامشهود (مثل خونریزی داخلی) هیچکدوم نشون نمیده که ایشون در بخش ریه دچار آسیب و خونریزی بودند. روز بعد از حادثه تا شب هم حالش کاملا خوب بوده و با همه صحبت کرده و تنها از درد شکایت داشته. شب اما در عرض چند ساعت حالش به وخامت میره و ...

 

من بهیچ وجه در جایگاهی نیستم که در مورد تصمیمات پزشکی و صحت و سقمشون صحبت کنم اما عملکرد بیمارستان و کادرش طوری بوده که این خانواده داغدار عمیقا معتقد هستند که درصورت تشخیص به موقع آسیب، می­شد جون ایشون رو نجات داد ...

 

دوسال پیش هم مادر یکی از دوستان خوبم باز بدلیل تصمیم نادرست یک پزشک فوت کرد. پیگیریهای حقوقی خانواده ­شون هم به جایی نرسید (البته با از دست دادن مادر و همسری که نبودنش رو هیچ چیزی جبران نمیکنه، خیلی انگیزه هم واسه پیگیری نداشتند)

اشتباهات پزشکی از اونجاییکه به زندگی آدمها ارتباط پیدا میکنه، مطلقا جبران شدنی نیست. حرفه پزشکی حرفه ایه که با جان و سلامتی انسانها سروکار داره. بهمین دلیل هم بنظر من آدمهای خاص و محدودی لیاقت داشتن این تخصص و قرار گرفتن در جایگاه یک پزشک و در نتیجه تصمیم گیری در مورد سلامتی انسانها رو دارند.

 

پزشکی نیاز به آدمهایی مسئول و متعهد و آگاه به جایگاه پزشکی و حساسیتهای اون داره. یادم نمیره پزشکی که باعث فوت مادر دوست من شد، هیچ شباهتی به اونچه که در ذهن ما بعنوان یک پزشک هست، نداشت. حتی نمیتونست ماجرا رو درست تشریح کنه یا بلد باشه با احترام و همدردی، لا اقل خانواده بیمارش رو کمی آروم کنه...

 

بنظرم، پزشک شدن خیلی آسون شده، و میشه بدون داشتن حداقلهای انسانی و شخصیتی، پزشک شد و همین موجد فاجعه ­هایی میشه که امروزه باشون دست به گریبان هستیم.

چهارشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۵

Agha Javad

آقا جواد، یا اونطوریکه همه صداش میکردن، آجواد، شوهر خاله آزاد، پسر دایی منه. از شوهرخاله های آزاد ، آجواد رو از بچگی خوب میشناختم. چون سرپرست یه مجموعه فرهنگی به نام سلیمان خاطر بود که ما همه تابستونمون رو به عشق استخرش میگذروندیم...
و همیشه این آجواد بود که بهرحال ترتیبی میداد که ما در هر شرایطی بتونیم اونجا بریم! به اصطلاح، پارتی ما میشد.

اغلب هم میومد و میدیدیمش. همیشه بامون شوخی میکرد و چون اونجا رییس (یا شایدم سرپرست و بهرحال همه کاره) بود من همیشه احساس خوبی از دیدنش داشتم. یه حس برتری نسبت به بقیه بواسطه آشنایی با آقا جواد. شاید اولین باری بود که از اینکه (حالا حتی از طریق آزاد) با آدمی در مقام اون آشنا هستم نسبت به بقیه احساس برتری داشتم.

جالبه! اینهارو هیچوقت به کسی نگفتم و هیچ جا مطرح نکردم و حیف و صد حیف که الان...

بزرگتر هم که شدیم، همیشه اسم آجواد ورد زبون خونواده آزاد اینا بود. در واقع بواسطه ارتباط نزدیک این دو خانواده ، اسمش همیشه بود. آدم خوش اخلاق، خوش صحبت، اهل معاشرت و رفت و آمد، فوق­العاده دلسوز و بدرد بخور برای اطرافیانش ...

تو چندسال اخیر هم هرچند کمتر از سابق، اما باز هم تو خیلی از مراسم خانوادگی مربوط یه خونه داییم دیدمش. پیر شده بود کمی، ولی خوشرویی و محبتش تغییری نکرده بود. درکل، در ذهن من که فامیل نزدیکش نیستم ، خاطره خوب و شیرینی از آقا جواد هست.

بهمین دلیل وقتی پریشب مامانم گفت که آقا جواد در یک تصادف رانندگی فوت کرده، حسابی بهم ریختم. دیگه نتونستم تو هال بشینم. بغض شدیدی داشتم. برای خودم هم عجیب بود که چقدر نسبت بهش احساس دارم. و وقتی گشتم دیدم همه­ش مال خاطرات زیبای کودکی و بعدش هم خراب نشدن اون تصویر ذهنی در طی این سالها بود.
چون خیلی وقتها آدم که بزرگتر میشه، جنبه هایی از زندگی آدمهای محبوبش می­بینه که باعث میشن نظرش عوض بشه.

درگذشتش رو به همه خانواده، خصوصا همسر و فرزندانش و خانواده داییم تسلیت میگم. شاید هیچکس از این خانواده ها هرگز متن من رو نخونند. اما من به احترام مردی که در همه این سالها دوستش داشتم باید مینوشتم...

روحش شاد

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

Ghalbe Daryaee

و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد.
و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت .
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد .
و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره با مهرباني دانه بر مي داشت
تمام بال هايش غرق در اندوه غربت شد.
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهايم خيس باران بود.
و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد من بي تو تمام هستي ام از دست خواهد رفت.
كسي حس كرد من بي تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد .
كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد
و من با آنكه مي دانم تو هرگز ياد من را با عبورخود نخواهي برد
هنوز آشفته چشمان زيباي توام.
برگرد.

مريم حيدرزاده

با تشکر از والا، دخترعمه خوبم :)

شنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۵

Roohash Shad

- شاعر! چرا درین همه مدّت برای من
شعری نگفته‌ای؟

- مانند بوی گل
در برگ‌برگ دفتر شعرم نهفته‌ای

شاعر تو بوده‌ای
که چنین خوب و دلپذیر
خود را سروده‌ای.

- عمران صلاحی، تهران، ۲۵/۳/۸۱

 

Baroon...

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره
بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو
بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ي من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون
شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

 

شعر از یغما گلرویی

 

 

یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۵

Iranian Cinema

سينماي ايران در يكي از بهترين دوران و اعصار خودش قرار داره. توي دوسه هفته اخير با پيشنهاد من با چندتا از دوستاي عزيزم رفتيم و دوتا از فيلمهاي روي پرده رو ديديم. گرگ و ميش و سرود تولد.

اينكه چرا اين دوتا فيلم رو ديديم ماجراش طولانيه. اينكه از كافه ستاره بد شنيديم و يه فيلم ديگه هم كه سانسش جور نشد.  ولي به هرحال اين دوفيلم هردو از فيلمهاي معروف و پر تبليغ اين روزها هستند. به هيچ وجه نميخوام بحثهاي معنايي و موضوعي راه بندازم. اولا به دليل اينكه اين بحثها بشدت سليقه ­ايه و ثانيا دليل محكمتر اينكه هيچكدوم از اين دو فيلم اصولا موضوع قابل بحثي ندارند.

حرف من چيز ديگه ­­س.

حرف من اينه كه براي اكران يك فيلم در بزرگترين و پرجمعيت ترين شهر ايران، چه حداقلها و معيارهايي درنظر گرفته ميشه ؟ فيلم گرگ و ميش واقعا طبق چيزي كه تو تبليغاتش گفته ميشه يه فيلم متفاوته! بدين معنا كه معموليترين و ابتداييترين اصول روايت داستان يا پرداخت شخصيت توش رعايت نميشه. كارگردان حتي به خودش زحمت نداده بپرسه مسير تهران به بندرعباس از كجاها ميگذره و اين محلها اصولا داراي چه آب و هوايي هستند ؟!

وقتي پلي رو هنگام ورود به شهري نشون ميديم ، اين پل ديگه نميتونه توي خروجي اون شهر و در ادامه مسير مشاهده بشه !!! و هزاران مورد بسيار واضح و خنده دار ديگه.

وقتي به شخصيت پردازي نقشها ذره­اي فكرنشه، تبديل به دو دختر فيلم گرگ و ميش ميشه كه هيچ كاري ازشون بعيد نيست !!!

 

در مورد فيلم دوم هم كه ديگه ... بهتره چيزي نگم!
من نميدونم اين آقاي نواب صفوي خيلي عشق اينه كه در نقش آدم جذاب و دلبركش ظاهر بشه كه بخاطرش حاضر ميشه نقش ملك فيلم سرود تولد رو بازي كنه ؟ در مورد امين حيايي و يكتا ناصر هم ديگه چيزي ندارم بگم... فقط ميخوام از خانم ناصر بپرسم چند تا دختر مي­شناسين كه شخصيتشون و نوع ارتباطشون با اطرافيانشون شبيه نقش شما توي اين فيلم باشه ! شايد جوابشون اين باشه كه ميخواستم يه شخصيت تك و منحصر بفرد رو بازي كنم! ايوالله!

 

به هر حال اونچه كه از ديدن اين دو فيلم براي من باقي موند خجالت بيش از حد از پيشنهادي بود كه به دوستانم كردم ... اميدوارم من رو به خاطر اين چهارساعتي كه ازشون هدر دادم ببخشند!